آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

بزودي بر ميگردم

آخرین پنجشنبه سال

باتردیدهایی که در باره رفتن به فیروزکوه داشتم نهایت تصمیم گرفتیم یه مسافرت کوچولو در آخرین پنجشنبه سال 92 داشته باشیم بابایی جون صبح رفت سرکار و ساعت تقریبا 2:30 یا 3 بود که اومد و کم کم آماده شدیم و حرکت کردیم سمت فیروزکوه , شما هم خیلی خوشحال شدی از چند روز قبل همش میگفتی دلم واسه فربد تنگ شده و بریم پیشش و این یهویی دلتنگی بهونه یی شد واسه رفتن. با دیدن فربد کلی خوشحالی کردی و اونم ماشاله بزرگ شده بود کلی باهم بازی و شیطونی کردین و طرفای ساعت 7 باهم رفتیم مغازه پسرخاله و یه دوری زدیم و برگشتیم خونه , دختر خاله سمیه هم اومد اونجا و دور هم خوش گذشت . جمعه صبح بعد صرف کله پاچه و چای آماده رفتن به خونه دختر خاله سمیه شدیم تا سیسمونی ...
25 اسفند 1392

هفته دوم اسفند ماه

دیگه کم کم صدای پای بهار قابل احساسه و هوا هم بهاری شده من اصلا از این تغییر یهویی خوشم نمیاد یه احساس خواب آلودگی بهم دست میده ولی چه میشه کرد اینم یه نعمتیه از طرف خدا واسمون ، که بعد اون همه سرما و برف و بارون با دیدن خورشید و شنیدن صدای پرنده ها احساس شادی کنیم و به این فکر باشیم که گذشت و سال نو فرا رسید . خیابونها همچنان در تکاپو و شلوغه ساعت 12 شب هنوز صدای ماشینها که در حال رفت و آمد هستن به گوش میرسه اینقدر شلوغ که هر ساعت از روز اگه بخوای بری سر قراری حتما باید خیلی زود حرکت کنی تا یه وقت تاخیر نداشته باشی , این روزها من و شما هر از گاهی میریم واسه خرید چیزای کوچولو بیرون و گاهی هم بابایی جون همراهیمون میکنه ، بالاخره تونستم ...
17 اسفند 1392

روزهای پایانی سال

سلام دخمل خوشگلم , دیگه سال 92 هم داره کم کم تموم میشه و سال جدیدتری شروع میشه این گذر ایام واسه شما خیلی مفهوم نیست ولی واسه ما بزرگترها خیلی پر معنیه امسال خیلی زود گذشت ؛ خوب و بد امیدوارم سال 93 بهتر بهتر باشه . برخلاف سالهای قبل که ماه پایانی سال رو در تکاپوی خریدبودیم امسال بیشتر مهمون بازی داریم آخرهای هفته قبل بود که دوست بابایی جون با نامزدش اومد و دور هم کلی خوش گذشت و قرار شد که عید یه برنامه واسه دور هم بودن داشته باشیم هر سال اینقدر خودمون رو مقید به دیدو بازدید میکردیم که کمتر فرصت میشد با دوستان باشیم ولی میخوام سال جدید رو با این دور هم بودنها خوش بگذرونیم ..... شما هم اینروزا هم فهمیده تر شدی و هم مهربونتر و وقتی می...
10 اسفند 1392

هفته های آخر بهمن ماه

سلام گلکم کم کم داره عید میاد و یه تکاپویی تو آدم ایجاد میشه نمیدونم واسه چیه یه حسیه , حرص خرید کردن و خونه تکونی و چگونه گذروندن ایام عید ولی بهر حال ما که میریم شما ل و امید است این روزها به خوبی بگذره تا زودتر بریم شمال و لذتش رو ببریم . این روزها یه تعطیلات سه چهار روزه بود که بابایی جون و مادر جون اومدن پیشمون و بیشتر وقتها رو میرفتیم واسه خرید و دیدن حراجیها و شلوغ وپلوغی ها خوب بود و خوش گذشت جمعه اونا که رفتن شما اصرار اصرار که بریم سرزمین بازی که تو تلویزیون تبلیغاتش رو نشون میده و بابایی بهت قولش رو داده بود و انصافا جای خوبی بود چون بیشتر وسایل بازیش مناسب سن شما بود کلی کیف کردی.از اونجایی که قول داده بودی دخمل خوبی با...
28 بهمن 1392

یه هفته پر از سرما

سلام دخملی خوبی خوشگل دلم  این هفته خیلی خیلی سرد بود اکثر جاها برف و بارون بودو ما هم دغدغه برف داشتیم که نمیومد ولی از دوشنبه یهو بارید و کلی خوشحال شدیم ولی هوا خیلی سرده و ضمن اینکه هر دو مریضیم و البته بابایی جون و جایی نمیتونیم بریم . هر روز با بابایی جون و مادر جون صحبت میکنی و اونا از برف های رشت میگن و از اینکه نیستی که بیای تا برف بازی کنی و آدم برفی بسازی و تو میگی فردا میام ولی کدوم فردا عزیزم ؟ امروز چهارشنبه ست و بعد چند روز مریضی بردمت دکتر بغل خونه و گفت هم شما و هم دخمل خوشگلت به سرماخوردگی ویروسی مبتلا شدین و کلی دارو داد برگشتنی دوست داشتی برف بازی کنی و اجازه دادم به برفها دست بزنی و کلی خوشحال بودی می...
16 بهمن 1392

دیروز و امروز ما

پنجشنبه صبح بابایی جون رفت سرکار و منم زود بیدار شدم نمیدونستم چیکار کنم ولی خودم رو مشغول کردم تا دخملکم بیدار شه بعد خوردن ناهار و یه استراحت کوچولو که نه گذاشتی بابایی بخوابه نه خودت خوابیدی رفتیم بیرون یه چرخی بزنیم و سمت شهر آرا لباس بچه ها رو نگاه کردیم و برگشتیم سمت خونه تا خریدهایی رو که واسه فردا احتیاج داشتیم انجام بدیم . جمعه هم قرار بود بریم سمت سورتمه تهران و همش میترسیدم که نکنه بارون بیاد ولی خدا رو شکر هوا خوب بود و با یاسمین رفتیم سورتمه ؛ مامان یاسمین آش پخته بود و منم سالاد ماکارونی درست کردم و با کلی تنقلات راهی شدیم . جای قشنگ و جالبی بود و کلی ماشین و آدم که ترافیکی ایجاد کرده بود بیا و ببین , بساط ناهار رو برپ...
12 بهمن 1392

دی ماه 92

چون خیلی وقته که ننوشتم خلاصه دی ماه رو برات میذارم : مهمترین و قشنگترین رویداد این ماه تولد دخمل خوشگلم بود که نشد امسال جشن تولد بگیریم و هر چی بود سه نفره بود ولی عکسهای آتلیه ت خیلی قشنگ شده و هر کی دید از این عکسها تعریف کرد و منم به همشون گفتم خوشگلی از دخمل نازمه عاشقتم عزیزکم . عمه که دید امسال تولدی واست نگرفتیم چند رو بعد تولدت که یاسی جون دختر عمه بابا مهمونشون بود و روز تولدش هم مثل شما 5 دی ماهه , دور هم یه تولد کوچولو واسه شما دو تا گرفت و هدیه ش رو به شما داد یه سرویس نقاشی قشنگ و یاسی جون هم تاپ و شلوار که احتمالا تابستون حتما اندازه ت میشه مامان بزرگها و دایی جون هم پول دادن که قرار شد برات یه چیز بخرم ولی همش خ...
9 بهمن 1392

بی مقدمه

سلام دخمل گلم خیلی دوست دارم دوباره بنویسم و بابایی هم خیلی اصرار کرد آخه اینجا یه یادگاری کوچولو هست واسه شما که بزرگ شدی بخونی و ناگفته و جزییاتی رو که فراموش میشه به یاد داشته باشی به قول بابایی تو که همش تو نت هستی چرا خاطرات دخملی رو نمی نویسی شاید کم کاری از خودمه ولی از این به بعد دوباره قول میدم بنویسم .
9 بهمن 1392