یک روز پر رفت و آمد
سلام عشقم ؛ امروز مامان بزرگ و بابا بزرگ اینا میان و خیلی سرمون شلوغه ؛ از طرفی پنجشنبه هم مامان و بابای من میان و شما خیلی خوشحالین آخه دخملی مامان بزرگها و بابا بزرگهاشو که میبینه کلی ذوق میکنه . از اونجایی که دیروز یه دستی به سر روی خونه کشیده بودم و شما هم کلی همکاری کردین امروز زیاد کاری نداشتم صبح که از خواب بیدار شدیم تصمیم گرفتم که ببرمت بیرون آخه هوا خیلی قشنگ و آفتابی بود که یهو تلفن زنگ زدو دیدم که سپیده جونه که میگه میخوان ناهار بیان اینجا و در نتیجه بیرون رفتن ما کنسل شد و شما کلی گریه کردی ولی تا فهمیدی سپیده میاد خوشحال رفتی دم در منتظرشون .
بعد خوردن ناهار سپیده جون و داریوش رفتن بازار واسه خرید مغازه شون و من هم سعی در خوابوندن شما تا وقتی مامان بزرگ اینا میان خسته و کلافه نباشی و تو تایی خوابیدیم حدود ساعت ٤:٣٠ مهمونا رسیدن ولی شما همچنان خواب بودی.
از اینکه مامان بزرگ و بابابزرگت رو دیدی کلی خوشحال شدی و شروع کردی به بازی با اونا ، مامان بزرگی که اونو به اسمش صدا میکنی واست یه خرس سفید موزیکال خریده بود و شما خیلی ازش خوشت اومد راستی مامانی جونم مامان بزرگی هدیه تولد ما رو هم که خاله بابایی داده بود به ماداد و من و بابایی رو هم خوشحال کرد ؛ شب هم که اونا تصمیم داشتن برن خونه عمه فرانک ، به همین خاطر بعد رفتن اونا شما و بابایی زود خوابیدین آخه بابا خسته بود و فردا باید میرفت سر کار و من هم به زور شما رو خوابوندمو اومدم پای لپ تاپ .
تا فردا عشقم بوس بوس بوس .............