90.12.25
سلام سلام صد سلام به عشق زندگیم ؛ صبح زود بیدار شدم مامانی جون آخه این کمردرد نمیزاره که زیاد راحت بخوابم و بعد چند ساعت دیدم دخمل گلم بیدار شد و رفت پیش بابایی خوابید الهی قربون اون مهربونی که من و بابایی عاشقشیم .
صبح رفتیم بیرون واسه یه سری خریدهاو صدالبته که واسه دخمل گلم یه سه چرخه خوشگل خریدیم و که خوشش اومد بعد خوردن ناهار هم تصمیم گرفتیم بریم کتابهای عمه و یکسری از کارهایی رو که داشتیم انجام بدیم ساعت تقریبا 4:30 یا 5 بود که رفتیم بیرون بعد خرید نون واسه عمه رفتیم خونه شون عمه هم تنهابود و از ما خواست که پیشش بمونیم و شما کلی شیطونی کردی و کلی ارگ زدی عکاساش تو گوشی بابایی جونه که در اولین فرصت میزارمش و اینجوری شدکه شب ساعت 10:30 با بد اخلاقی های شما متوجه شدیم وقت خوابه و برگشتیم خونه .
آنا جونی در حال سوار شدن بروی سه چرخه اش .
آموزشهای بابایی جون .