آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

هفته دوم اسفند ماه

1392/12/17 0:47
نویسنده : مامان متین
711 بازدید
اشتراک گذاری

دیگه کم کم صدای پای بهار قابل احساسه و هوا هم بهاری شده من اصلا از این تغییر یهویی خوشم نمیاد یه احساس خواب آلودگی بهم دست میده ولی چه میشه کرد اینم یه نعمتیه از طرف خدا واسمون ، که بعد اون همه سرما و برف و بارون با دیدن خورشید و شنیدن صدای پرنده ها احساس شادی کنیم و به این فکر باشیم که گذشت و سال نو فرا رسید .

خیابونها همچنان در تکاپو و شلوغه ساعت 12 شب هنوز صدای ماشینها که در حال رفت و آمد هستن به گوش میرسه اینقدر شلوغ که هر ساعت از روز اگه بخوای بری سر قراری حتما باید خیلی زود حرکت کنی تا یه وقت تاخیر نداشته باشی , این روزها من و شما هر از گاهی میریم واسه خرید چیزای کوچولو بیرون و گاهی هم بابایی جون همراهیمون میکنه ، بالاخره تونستم بعد کلی گشتن یه کفش واسه خودم بخرم البته خیلی اذیتت کردم گلم ولی خوب بالاخره یه چیز شیک پیدا کردم آخه انگار عادتشون شده که دم عید هر چی جنس بنجله بریزن تو مغازه ها و کلی بکشن روش تا مردم بیچاره هم هی بگردن هی بگردن تا یه چیز خوب گیرشون بیاد .

مامان یاسمین جون بهم گفت که بچه ها خیلی درگیر خونه تکونی و خرید شدن و بهتره این آخر سالی یکم بهشون خوش بگذره واسه همین قرار شد باهم روز چهار شنبه بریم تءاتر موزیکال و از قبل بلیط رزرو کردیم و چهار شنبه رفتیم تآتر , خوب بود واسه بار دوم بود که میرفتیم و خوش گذشت و باحالترش این بود که ردیف دوم بودیم و کلی اشراف داشتیم به نمایش و شما هم خوب همراهی کردی.

اونجا بود که ما خانمها قرار گذاشتیم که جمعه اگه شد بریم نمایشگاه مصلی , البته همه چیز در حد حرف شد و بعد خداحافظی ساعت 12 بود که راهی خونه شدیم .

پنجشنبه هم من وقت آرایشگاه داشتم و بعد اومدن بابایی رفتم آرایشگاه , دم در موقع خداحافظی گفتی : مامان موهات رو کرم کن من خیلی دوست دارم کوچولو که بودم موهات کرم بود من خیلی دوستش داشتم , عاشق این اظهار نظرات دخمل گلم هستم بوس بوس

وقتی از آرایشگاه برگشتم دیدم پدر و دختر رفتین بازار میوه و تره بار کلی خرید کردین و نشستین باهم دارین بستنی میخورین , تا منو دیدی گفتی مامان قشنگ شدی منم بغلت کردم و یه فشار اساسی دادمت و بوسیدمت , بابایی هم گفت بعد رفتن من بهش گفتی که دلت واسم تنگ شده آخ که چقدر ذوق کردم موش موشی من .

جمعه ساعت 10:30 بود که تکتم جون زنگ زد و گفت بریم نمایشگاه ؛ شما و بابایی جون خواب بودین و قرار شد که بهشون خبر بدم , ساعت 12 راهی شدیم ولی اصلا به این فکر نبودیم که جمعه ست و مصلی نماز جمعه برگزار میشه و رسیدیم یه آقای سربازی گفت نمایشگاه یکشنبه , ما رو میبینی از اونجایی که باباها مخالف اومدنم بودن ما هم مصر شدیم حتما نمایشگاه بریم و تصمیم بر این شد بریم نمایشگاه حکیمیه که چشمت رو بد رونبینه اینقدر شلوغ و بهم ریخته و در هم بر هم بود یه دور کوچیک زدیم و برگشتیم سمت خونه , تو راه تصمیم گرفتیم نهار هم بیرون بخوریم و رفتیم لوکس طلایی که خیلی عالی بود و بعدش رفتیم خونه یاسمین اینا و بعد صرف تنقلات و طبق معمول قلیون بازیگوشی شما بچه ها برگشتیم خونه ..

روز خوبی بود امیدوارم سال جدید هم بهمون خوش بگذره...

بوس بوس دختر مهربونم دوستت دارم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)