آخرین پنجشنبه سال
باتردیدهایی که در باره رفتن به فیروزکوه داشتم نهایت تصمیم گرفتیم یه مسافرت کوچولو در آخرین پنجشنبه سال 92 داشته باشیم بابایی جون صبح رفت سرکار و ساعت تقریبا 2:30 یا 3 بود که اومد و کم کم آماده شدیم و حرکت کردیم سمت فیروزکوه , شما هم خیلی خوشحال شدی از چند روز قبل همش میگفتی دلم واسه فربد تنگ شده و بریم پیشش و این یهویی دلتنگی بهونه یی شد واسه رفتن.
با دیدن فربد کلی خوشحالی کردی و اونم ماشاله بزرگ شده بود کلی باهم بازی و شیطونی کردین و طرفای ساعت 7 باهم رفتیم مغازه پسرخاله و یه دوری زدیم و برگشتیم خونه , دختر خاله سمیه هم اومد اونجا و دور هم خوش گذشت .
جمعه صبح بعد صرف کله پاچه و چای آماده رفتن به خونه دختر خاله سمیه شدیم تا سیسمونی پسر کوچولوشو که تو راهه و تقریبا هفته دوم عید بدنیا میاد رو ببینیم , سرویس خوابش و در کل وسایلش خیلی خوشگل بود و من خوشم اومد مخصوصا که فرش اتاقش همونی بود که من قبلا دیده بودم و خوشگل بود واسه ناهار برگشتیم خونه پسر خاله داریوش و بعد ناهار ؛ قلیون کمی غیبت , صحبت از این ور اونور طرفای غروب برگشتیم تهران , هوا هم سرد و توام با دونه های کوچولوی برف بود .
ساعت تقریبا 8 بود که رسیدم تهران و دیگه حس شام درست کردن نبود مخصوصا با گریه های شما که از دلتنگی حکایت داشت خیلی غصه خوردم که چرا اینقدر از همه دوریم و بابایی واسه خوشحالیمون شام پیتزا سفارش داد و حال و هوا رو عوض کرد مخصوصا که شما خیلی پیتزا دوست داری دیگه حواست پرت شد .بوس بوس دخمل نازک دلم