90.6.23
امروز یه حالی داشتم که خودم هم نمیدونم چیه ؟ شاید استرس رفتن تنهایی با شماست یا دوری از بابایی جون آخه دوست ندارم بدون اون بریم و کاشکی اونم میومد ؛ صبح رفتیم هفت حوض تا یه خرید جزیی کنیم تو راه پله شما حاج خانم نادی رو دیدی و کلی براش ادا و اصول در آوردی اونم شما رو خیلی دوست داره همش به من میگه چرا نمیاریش پیش ما ، آخه بنده خدا تازه عمل قلب کرده و من نمیخوام زیاد مزاحمش بشم بهر حال امروز خیلی گرم بود آخه بد موقع رفتیم بیرون سر ظهر معلومه که هوا گرمه .
بعداز ناهار شما رفتی برای لالا و من فرصتی پیداکردم برم تو نت ولی یکساعت نشده دیدم با اون قیافه خوابالو اومدی و انتظار داشتی من پاشم و شما بشینی پشت لپ تاپ ولی خیالی بیش نبود و مجبور شدم کامپیوتر رو خاموش کنم .
بابایی جون ساعت ٧:٣٠ اومد و عطری رو که خواسته بودم برام خریده بودکلی ذوق زده شدم ضمنا ازش تقاضا کردم ساک فردا رو بزاره آخه من اصلا بلد نیستم که ساک بزارم و این وظیفه رو از اول گذاشتم به عهده بابایی.موقع چیدن وسایل شما یهو دیدم عروسک بادیتو در آوردی و میخوای که باهاش بازی کنی حالا تو این وضعیت دیدنی بود قیافه شما ولی بابایی جون که نمیخواد شما رو ناراحت ببینه زود به اوامر شما اوکی میده .
منم از فرصت استفاده کردم و ازت عکس گرفتم .
حالا که دارم این مطالب رو مینویسم منتظریم تا آکادمی موسیقی گوگوش رو ببینیم و بریم بخوابیم تا فردا صبح بتونیم سرحال پاشیم آخه ساعت 8:30 بلیط داریم .
دوستت دارم ؛ عاشقتم دخملی