90.7.27
آنا خانمی امروز صبح مامان بزرگی و بابابزرگی رفتن و روز تازه واسه ما شروع شد وقت رفتن شما خواب بودی و ا ونا خیلی ناراحت شدن که نتونستن با شما خداحافظی کنن ولی دلشون نیومد که بیدارت کنن ؛ مامانی امروز دچار توهم کثیفی شده و فکر میکنه باید کل خونه رو یه نظافت اساسی بکنه بخدا دیروز خونه رو تمیز کردم ولی بازم باید تمیزش کنم تمیز تمیز تمیز تمیز
قرار شد ساعت 7 با مامان محیا جون بریم هفت حوض ولی نمیخواهیم شما دوتا رو ببریم تا با خیال راحتتری بریم خرید .
مامانی جون الان که دارم این مطالب رو مینویسم خیلی خسته ام چون امروز کلی راه رفتیم تازه واسه شما یه بلوز خوشگل خریدم ؛ خیلی از رنگ و نقشش خوشم اومد قیمتش هم مناسب بود راستی مامانی یه کفش واسه خودش هم خرید آخه بابا پدرامی بهم گفت اگه کفش نخریدم نیام خونه ..هورا هورا هورا من کفش خریدم .
اومدم خونه بابا گفت که دخمل خیلی خوبی بودی با محیا رفته بودی پشت بوم و بازی کردی بعد رفتین تو پارکینگ و توپ بازی کردی الهی قربون دخمل گلم برم که اینقدر خانمه ..