جمعه
امروز جمعه ست مامانی جونم ،صبح زود از خواب بیدار شدم نمیدونم چرا خوابم نبرد و خودمو تا موقعی که گلکم و بابایی جونش از خواب بیدار بشه مشغول کردم یهو شنیدم صدای دخملم میاد که میگه ماما ..وای خدا چقدر دلنشینه شنیدن این صدا رفتم دیدم بغل بابایی دراز کشیدی و داری خودتو واسه اون لوس میکنی حق دارن میگن دخترا خودشونو واسه باباهاشون لوس میکنن ؛ اخه باباهام کم ناز دخملاشونو نمیکشن . تا منو دیدی خندیدی و اومدی بغلم بعد از صبحونه طبق عادت همیشه شروع شد: پاشو پاشومیگی و من و یا بابا رو بلند میکنی میبری یا سروقت کمد اسباب بازی هات یا میگی پاشو آهنگ بزار برقصیم . الهی من قربون اون پاشو گفتنت برم که خیلی ناز توش داره .
واسه امروز تصمیم خاصی نداریم شاید بریم بیرون شایدم نه ، ولی بهر حال یه کاری میکنیم تا شما حوصله تون سر نره گلم .
آنا و بابای جون ، کنار هم چه عشقولانه خوابیدن، تازه به مامان فرصتی دادین که یه سری به وبلاگ بزنه مرسی.