مسافرت + سالگرد ازدواج مامان و بابا

گلکم امروز وارد هفتمین سال زندگی مشتر ک با بابایی جون میشم زندگی که با وجود سختی ها و شادیهایش همیشه برای من در کنار بابایی دلنشین بوده و عاشقانه این زندگی رو دوست دارم و حالا که تو هستی این دوست داشتن  هزار برابر شده .

طرفای ظهر رفتیم  ترمینال شرق تا بریم فیروزکوه ، هوا خیلی گرم بود ولی چرایی نداشتیم بدون ماشین خیلی سخته اما خوب نمیشه که چون ماشین نداریم جایی نریم شما هم کلی شیطونی کردی نزدیک بود بری جای آقای راننده ولی بعدش خسته شدی و خوابیدی و تقریبا بیست کیلومتری فیروزکوه بیداری شدی هوای فیروزکوه هم گرم بود با همون ماشین رفتیم خونه پسر خاله و بعد از نیم ساعت بهمراه خاله سپیده رفتیم مغازه شون وای خدا نگو نگو که این آنا چیکار کرد همش میخواستی بری بیرون مغازه ، اگه هم با هم میرفتیم دوست نداشتی دست مامانی رو بگیری کلی گریه و زاری و داد و بیداد، تا بالاخره تصمیم گرفتیم با خاله سپیده برگردیم خونه .

آخه موهاشو اینقدر شیطونی کردی موهات بهم ریخت سر اخر بابا پدرامی دعوات کرد تا آروم نشستی .

شب پسرخاله هم از سرکار اومد و دور هم جشن سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتیم و کلی عکس که نمیشد اینجا بزارم  شما هم فکر کنم بهتون خوش گذشت . 

آنا مامانی در حال گرفتن ژست برای عکس .