90.11.9
سلام سلام دخملی ؛ امروز بابایی جون بخاطر یه سری از کارها که باید بهش رسیدگی میکرد مرخصی داشت و شما کلی خوشحال بودی که میدیدی که اون خونه ست ؛ مامان بزرگی امروز رفت پیش دوستش و ناهار رو باهم بیرون بودن ؛ بابا بزرگی هم همینطور اونم رفت به دوستاش سری بزنه و از اونجایی که محل کارشون سعادت آباد بود گفت تابرگرده دیر میشه و ناهار با اوناست و اما سپیده و داریوش ناهار پیش ما بودن و امروز زرشک پلو با مرغ درست کردم و شما هم خیلی دوست داری . بعد ناهار سپیده جون اینا رفتن تا واسه خرید ماشین آخر هفته بیان و طرفای غروب مامان بزرگی و بابا بزرگی اومدن و بابا هم که بنده خدا همش در راه بود ؛
مامانی و بابایی تصمیم گرفتن فردا برن ؛ و دوباره ما تنها میشیم خدا کنه این ماشینمون رو زودتر تحویل بگیرم و یه مسافرت بریم.
الان که دارم مینویسم ساعت یک و پنجاه دقیقه شبه و شما خوابیدی امشب منو بغل کردی و شیرت رو خوردی و همش بوسم میکردی هر وقت اینطوری بوسم میکنی دلم خیلی میگیره همش با خودم میگم خدایا هیچ وقت آنا رو ازم دور نکن و گریه ام میگیره بعد خوردن شیر گفتی مامان مامان و بالشت رو نشون دادی و منظورت این بود که رو پا بخوابونمت و عروسکت رو بغل کردی و بالاخره خوابیدی ، من هم اومدم تا یه نگاهی به نت بندازم .خوب بخوابی دخمل خوشگلم.
تا بعد ..............