90.11.8
امروز شنبه ست و هوا هم با وجود اینکه بهمن ماست و وسط زمستون ولی سرد و آفتابیه کاش الان رشت بودیم آخه اونجا داره برف میباره و من خیلی برف بازی رو دوست دارم یادمه خوشگلم اوایل دوران عقدم یعنی سال ٨٣ ؛ تو بهمن ماه یه برف سنگین رشت بارید و من و خاله راحله که اومده بودیم تهران مجبور شدیم یک هفته اینجا بمونیم و راه ها همه بسته شده بود و ماخیلی عذاب کشیدیم چون مامان و بابا و دایی حسن تنها بودن . اینم عکسش که بعده یک هفته تونستیم بریم خونه .
اینقدر برف باریده بود که ما الان نزدیک دیوار خونمون هستیم خیلی باحال بود .
صبح من و شما دوتایی رفتیم بیرون قراره امروز مامان بزرگی و بابایی بیان و تا اونا بیان ساعت ٥یا ٦ میشه بهمین خاطر ما رفتیم یه گشتی بزنیم طبق معمول رفتیم هفت حوض ولی بدون کالسکه ؛ اولش دختر خوبی بودی بعدکه رسیدیم دم مسجد النبی شروع کردی به بغل بغل گفتن ؛ میدونم مامانی خسته شدی و خوب منم کمرم درد میگیره اولش خواستم بغلت نکنم ولی زدی زیر گریه و مجبور شدم بغلت کنم شاید حق داشتی و خسته شدی آخه هنوز کوچولویی و این همه راه خسته ت میکنه .
رفتیم برات بلوزو شلوار خریدم و مو بند و واسه دیدن کفش و کیف رفتیم پاساژ نبوت ولی چشمت روز بد رو نبینه تا چشات به پله برقی افتاد یه داد و قالی راه انداختی که من برم رو پله برقی ؛ وای که نگم بهتره آخه تمام فروشنده ها داشتن نگات میکردن حتی چند تا ازاونا پرسیدن چرا این بچه اینطوری گریه میکنه ؟
چی میگفتم ؛ میگفتم بخاطر بازی با پله برقی ؛ خلاصه مجبور شدیم بخاطر پله برقی بریم طبقه دوم و تازه این شروع ماجرا بود خواستی برگردیم با پله برقی پایین ولی برگشتنی باید از پله میرفتیم و یه گریه و داد وبیداد هم اونجا به راه انداختی ............تا بالاخره به هزار زور زحمت اومدیم بیرون و برگشتیم خونه البته با تاکسی که سریعتر برسیم .
اینم عکسای دخملی گلم :
بقیه در ادامه مطلب
الهی قربونت برم با اینکه در حال گریه بودی و اشک هنوز تو چشماته ولی تا گفتم کنار هاپو بمون ازت عکس بگیرم سریع این کار رو کردی ؛ عاشقتم که اینقدر عاشق عکس گرفتنی .
میگن دختر هر کاری مامانش میکنه میخواد انجام بده اینم یه نمونه ؛ یکی از کارات اینه که بشینی جلو آینه . ای وای از الان ای خدا ................
بعدش هم طبق معمول بازی با گوشی بدبخت مامانی.
آنا در حال ورزش .
اینم دیگه آخرین عشوه های دخملکم و پایان ماجرا .