آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.12.14

1390/12/14 16:52
نویسنده : مامان متین
159 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ماهکم ؛ صبح زود بیدار شدم فکر کنم ساعت ٨ بود خوابم نبرد و رفتم سراغ پارچه ایی که دیروز با بابایی جون رفتیم و از هفت حوض برات خریدم،  خیلی قشنگه تصمیم گرفتم یه پالتو برات با الگوهایی که مامانی داده بدوزم البته خدا به خیر کنه امیدوارم قشنگ و درست حسابی شه .

با صدای کاغذهای الگو بیدار شدی و با تعجب من و وسایل رو نگاه کردی عاشق قیافه ای هستم که صبح از خواب بیدار میشی حالا فکر کنم توش تعجب هم باشه میمیرم برات عشقم ،‌مثل گربه های ناز ملوس خودت رو کشیدی و یه نگاه عشوه گرانه کردی و دوباره خواستی مثلا الکی بخوابی ولی وقتی نازت کردم و صدات کردم خندیدی و بلند شدی اومدی رو پارچه ی پهن شده راه رفتی که یهو سوزن رفت تو پات ، نمیدونی چقدر پات رو بوس کردم تا ول میکردم میگفتی این پا ؛ قربون پاهای خوشگلت بره مامان.

امروز برای اولین بار محکم زدم رو دستات ولی یه حال خیلی بدی داشتم گریه ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم آخه خیلی اذیت میکردی حتی وقتی از رو صندلی افتادی و مامان خواست نازت بده منو زدی و من مجبور شدم بزنم رو دستت ؛ خیلی گریه کردی و گفتم باهات قهرم و من مامانت نیستم میدونم کار بدی کردم ولی مجبور بودم خدا کنه یادت نمونه . اینقدر گریه کردی که بیا و ببین انگار برات گرون تموم شده بود هی صدام میکردی و من محل ندادم ولی دلم نیومد پوره ایی رو که برات درست کرده بودم آوردم که بخوری بغلم کردی و با این کارت من گریه ام گرفت و تا دیدی من گریه میکنم زدی زیر گریه و دونفری گریه کردیم قربون اشکهای ناز دخمل خوشگلم میرم همیشه همیشه دوستت دارم .

خلاصه پوره رو هم نخوردی و تقاضای شیر کردی و بعدش خوابیدی

حالا که دارم مینویسم برات ساعت چهاره و من منتظرم بابایی جون بیاد تا برم بیرون یکم خرید با بعد گلم ...................راستی قول میدم بیرون رفتم برات شکلات دراژه که عاشقشی بخرم بووووووووووس.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محیا
15 اسفند 90 13:25
سلام عزیزم. من هم وقتی محیا رو دعوا میکنم یا گاهی رو دستش یا موقع اذیتهای تعویض رو رون پاش میزنم بعدش از عذاب وجدان میخوام بمیرم( بخصوص موقعی که مظلومانه خوابن) و با خودم میگم که چقدر بدم.مگه کسی بچه اش رو میزنه.. الان که گفتی درک کردم.. گاهی ناچاریم غصه نخور. اونا زود فراموش میکنن و ما رو میبخشن. اما خوشم میاد در مورد بقیه بخصوص باباها اینطور نیستن..بوووس واسه آنا


مامان پارسا قند عسل
15 اسفند 90 23:40
واقعا سخته....میدونم.ولی چطوری دلت اومد مامانی جون.الهی...


بخدا نمیخواستم اینطوری بشه