عیدانه آنا خانمی : جشن
امروز دیگه لباسم تموم شد و من و مامان کلی استرس داشتیم که آیا لباسم تموم میشه یا نه ؟ شما که گلم همیشه آماده ایی و یه لباس خوشگلم واست کنار گذاشتم که روز جشن بپوشی . هوا امروز بارونیه و این بارونی که من میبینم حالا حالاها تمومی نداره ؛ مامان مینا زنگ زد که زیاد واسه اومدن عجله نکنین و بزار آنا خواب بعدازظهر ش رو بکنه تا شب سرحال باشه ولی مگه آنا خانمی میخوابید کلی کلنجار رفتیم و شما نخوابیدی دیگه ساعت 5 بود که رفتیم حموم و بعد حموم شما کلی گریه و داد و فریاد راه انداختی و کلی کلافه و خسته شده بودی تا اینکه حدود ساعت 6 خوابیدی بهترین فرصت بود که آماده میشدم و من و مادر جون و بابابزرگی آماده شدیم و کم کم شما رو هم آماده کردیم و به سمت لاهیجان حرکت کردیم .
وای نگو از بارون و ترافیک که دیگه اعصابم بهم میریزه فکرش رو بکن مامان جونی : من با آرایش و لباس مجلسی شما هم خواب آلود تو یه بارون که انگار قصد نداره تموم بشه از یه طرف ترافیک ؛ بابابزرگی که دیگه کلافه شده بود باور میکنی وقتی رسیدیم سالن ساعت 9 بود .
امشب هم خیلی خوش گذشت و شما کلی بازی کردی اگر چه که اولش همش میگفتی بریم ولی با دیدن مامان بزرگی و عمو پرهام کلی بازی کردی و چرخیدی و راستی آوا جون رو هم اونجا دیدی .