عیدانه آنا خانمی : خونه مادر بزرگی
امروز چهارشنبه نهم فروردین ماهه و صبح زود بیدار شدیم که آماده شیم بریم خونه مامان بابایی جون .
از قرار معلوم امروز ساعت 6 هم بابایی جون بلیط داره و یکراست میاد اینجا .
بابایی مسعودهم امسال بخاطر وضعیت کمرش همش در حال استراحت بوده و نتونسته جایی بره و خیلی خوشحال شد که ما رفتیم پیشش ؛ عمو پرهام هم که مرخصیش تموم شده بود صبح رفت اهواز و حالا چهار نفری بودیم کلی بازی کردی و با ناز و ادا دل مامان بزرگی و بابابزرگی رو میبردی از اونجایی که خاله بابایی فردا دوباره مهمون داشت و مامان بزرگی باید میرفت بهش کمک کنه ماهم تصمیم گرفتیم بریم خونه اونا تقریبا ساعت 5 بود که رفتیم خونه شون و کلی مهمون هم داشتن ؛ ناگفته نمونه که یکی از مهمونا یه خانمی بود که آتلیه عکاسی تو تهران داره و تصمیم گرفتم ببرمت اونجا.
امروز یه اتفاق بد هم افتاد : سگ دخترخاله بابا که اسمش لوسیه و طبق گفته دخترخاله ها بخاطر نوع نژادش از بچه ها زیاد خوشش نمیاد در یک حرکت محیر العقول بندی رو که باهاش بسته شده بود پاره کرد و به سمت شما حمله ور شد که من دیگه چیزی یادم نمیاد جز گریه های شما ؛ واقعا فشارم افتاده بود و فقط نگاه میکردم تنها چیزی که میدیدم گریه شما و بغل کردن مامان بزرگی بود کلی آّب قند و نمک تجویز شدم تا حالم خوب شد الهی من قربونت برم دیگه نمیبرمت جایی که هاپو باشه ؛ دختر خاله بابایی بخاطر اینکه از این حال و هوا بیرون بیای با ماشین بردمون بیرون تا یه دوری بزنیم که شما هم از همون اول خوابیدی ؛ شب هم که مامان بزرگی مهمون داشت و بعدش هم بابایی جون اومد و شما کلی ذوق کردی.