90.1.28
سلام سلام گلم ؛ دیگه خیلی دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم اصلا دوست ندارم وقفه ایی بیفته ولی چه کنم وقتی مهمون داریم سرم شلوغه و نمیتونم از طرفی درد کمر و شونه دیگه داره حوصله ام رو سر میبره خدا کنه کار به جاهای باریکتر نکشه .
بابایی جونم هم با کارش مشغوله و بیشتر وقتش رو محل کارشه و نمیتونم بهش خرده بگیرم چون تازه رفته سرکار جدید و نمیشه حرفی زد خدا کنه آخر هفته دیگه که تعطیلیه بتونه بریم رشت .
امروز بابایی بزرگ و مامان بزرگ رفتن دکتر و تا ساعت ٥ اونجا بودن مامان محیا جون زنگ زدکه بریم بیرون واسه خرید و منم که حوصله ام سر رفته بود بهتر دیدم که بریم بیرون ؛ هوا ابری بود و باد نسبتا تندی میوزید ولی با این حال رفتیم بدک نبود شما هم نسبتا همراهی کردین مامان محیا جون به خریدهاش رسید و برگشتیم خونه .
آنا خانمی عاشق پله و پله برقی ؛تو پاساژ نبوت تا پله رو دیدی دیگه سر از پا نمیشناختی آخه مامان جونی پله برقی واسه سن شما خطرناکه ؛ گوش به حرف مامان هم نمیدی قربونت برم .
رویاهای آنا خانمی .
برگشتنی تو راه خونه یه سکو گیر آوردین و مثل دو تا دخمل خوشگل نشستین روش.
بابایی هم دیرتر اومد و بعد خوردن شام زود خوابیدیم .