آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

ما اومدیم

1391/2/18 16:45
نویسنده : مامان متین
256 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم بالاخره بعد یک هفته و چند روز برگشتم تا سری به وبلاگت بزنم و دوباره برات بنویسم .

بعد از اینکه تصمیم گرفتیم با مامان مینا و بابا بزرگی بریم رشت روز 5شنبه واسه ساعت 4 بعدازظهر بلیط گرفتیم و راهی شهر و دیار خودمون شدیم ، از تو اتوبوس نگم که دیگه با خودم عهد کردم تا موقعی که یه خانم تر گل و ورگل نشدی دیگه با اتوبوس جایی نرم هم منو هم مامان مینا رو کلی اذیت کردی البته اذیتت در حد راه رفتن در راهروی اتوبوس بود و اینم خودش خطرناک .

رسیدم رشت ساعت تقریبا 10 بود و ما رفتیم خونه مادر جون ؛ آخه دوست دارم وقتی رشت میرسم اولین جایی که میرم خونه مامانم باشه تمام کوچه ها و خیابونها واسم خاطره بهترین روزای زندگیم تو شماله که فکر کنم برگشت به اونجا برام یه آرزو شه .

ادامه مطالب

جمعه (5 اردببهشت ماه )تولد دایی جون بود من هم که چیزی براش نخریده بودم ترجیح دادم که پول بدم اینطوری خودش میتونست هرچی احتیاج داره رو واسه خودش بخره در مجموع روزای خوبی رو داشتیم سه شنبه هم رفتیم خونه خاله بابا چون آشپزی داشتن و شما اونجا کلی با آوا بازی کردی و شام اونجا بودیم و بابایی هم اونجا به ما ملحق شد و شب برگشتیم خونه مادر جون .

چهار شنبه هم رفتیم دریا با مامان بزرگها و بابابزرگها و عمو و دایی کلی شیطونی کردی و خاک بازی عکاسی از ت نگرفتم آخه دوربین نبرده بودم ولی یه سری عکسات تو گوشی بابایی جونه که در اولین فرصت برات میزارم .

عکسهای گوشی بابایی جون :

عاشقتم عزیزم ، حالا که بزرگتر میشی بیشتر احساس میکنم که دخمل داشتن یه عالم دیگه ی داره  میبوسمت ببببببببببببببوووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسس

اینجا یه روز قشنگ و نیم ابری بود که من و خاله راحله تصمیم گرفتیم بریم بازار ، فکر کنم دوشنبه بود وقت برگشت مامان زنگ زد که دارم آنا رو میبرم پارک نزدیک خونه ( پارک ملت ) و من و خاله هم تصمیم گرفتیم که به شما ملحق بشیم .

آنا خانمی در حال تماشای غازها در استخر کنار پارک.

همینطور که غازها رو نگاه میکردی البته نمیدونم اردکه یا غاز ولی حدس میزنم غاز باشه داشتی صداشون رو تقلید میکردی و مدام بهشون میگفتی عزیزم برو تو آب یا عزیزم بیا اینجا ؛ اینطوری بود که باعث جلب توجه مردم اطراف میشدی الهی مامان قربونت بره که این کلمه عزیزم از دهنت نمیافته :

عزیزم عاشششششششششقتم

بعدش هم رفتیم مجمع آکواریم پارک ملت تا از ماهی ها دیدن کنیم چه ماهی های عجیب و غریبی بعضی هاشون خیلی خوشگل بودن و بعضی هاشون هم زشت چیز جالبی بود.

مثلا آنا خانمی ژست عکس گرفتن گرفته .

اینم صحنه ایی واقعا درد ناک واسه منه که از دور نظاره گر دخملم بودم که یهو دیدم نقش بر چمنها شد و تمام لباسهاش گلی شد آخ خدایا اینقدر لباسات رو شستم دستم درد گرفته ، ناگفته نماند که یه سری وسایل بازی گوشه پارک بود که شما بعد از استفاده از اونا و کلی شیطنت با خواهش و التماس من و خاله که دیگه خسته شده بودیم رضایت دادی تموم کنی و بریم و این صحنه وقتیه که شما از دور در های ورودی پارک رو نمیدونم با چی اشتباهی گرفتی که میدویدی طرفش و مامان بزرگی به داد رسید .

در های ورودی پارک که آنایی فکر کرد وسیله بازیه .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جمعه هم ساعت 12 حرکت کردیم به سمت تهران و ساعت 4 خونه بودیم در کل روزای خوبی بود ضمن اینکه مامانی با یکی ازدوستاش رفت تمرین رانندگی تا این گواهینامه بد بخت به یه دردی بخوره امیدوارم بابایی جون فرصت کنه تا شبا هم بریم بیرون و دست فرمون من بهتربشه اونوقت دوتایی میریم بیرون و کلی خوش میگذرونیم دعا کن عشقم .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محیا
11 اردیبهشت 91 11:34
خوش اومدی عزیزم. دلمون تنگیده بود.. بعد از برگشت و جابجا شدن که تموم شد دخملها رو ببریم بیرون هوا بخورن