91.3.25
عروسکم عاشقتم
خوبی دخملکم ؟ امروزم یه روز دیگه از روزهای خوب خداست ببین چه جوری خودمو دلخوشی میدم میخوام خودم روحیه از دست رفته ام رو سروسامان بدم صبح از خواب بیدار شدم و دیدم مثل یه ماه کوچولو خوابیدی ترجیح دادم از تخت بلند شم و به کارها برسم ولی خوب کاری هم نداشتم زمان هم زود زود میگذشت گفتم زنگ بزنم به مامان محیا جون بریم بازار ولی کار زیاد داشتن و ترجیح دادن خونه بمونن و با خودم گفتم بریم پشت خونه واز فروشگاهی که اونجا بود خریدهایی رو که داشتم رو تهیه کنم و بعد خوردن صبحونه و بزور آماده شدن شما راهی شدیم خواستم زیاد راه نریم که خسته نشی و باماشین رفتیم تو ماشینم یه آقاهه همش شما رو ناز میداد و به من میگفت حیف نیست دخمل به این نازی رو بدون زدن کرم ضد آفتاب آوردی بیرون و چرا بهش لباس آستین دوبنده پوشندی و ........ از طرفی حق داشت ولی میخواستم بهش بگم به شما چه ولی بی ادبی بود و فقط گوش کردم ؛ بخاطر یه لحظه اشتباه من تو مسیر کلی پیاده روی کردیم و از گرما مردیم از شانسمون اون چیزی رو هم که میخواستم نداشت .
برگشتیم خونه و از اونجایی که ناهار درست نکرده بودم همون الویه دیروز رو خوردیم و منم نشستم پای وبلاگ دخملی .و آنا خانم هم با اسباب بازیهاش سرگرم بود.
تا بعد ....................
با بهم خوردن قرار اومدن سپیده جون اینا ؛ تصمیم گرفتیم بریم پارک ارم که از مدتها شما هوس کرده بودین و تقریبا ساعت ٦:٣٠ یا ٧ بود که حرکت کردیم و فکر کنم خیلی به شما خوش گذشت آخه همه چیزایی رو که میشد سوار شی سوار شدی و تازه با بابایی چرخ فلک بزرگ و با مامانی ماشین سواری هم کردی:
دخملی در انتظار
سر آخر هم با خوردن یه پشمک خوشمزه به پایان ماجرای بازی شما رسیدیم و تصمیم گرفتیم شام رو هم بیرون پارک بخوریم و از اونجایی که هیچ جا محله خودمون نمیشه اومدیم و تو یه رستوران اطراف خونه شام رو خوردیم و شما هم کلی عاشق شام بیرونی و روز خوبی رو گذروندیم .