90.3.27
سلام عشقم
خوب شنبه هم اومد و دوباره یه هفته دیگه در راه داریم که امیدوارم به خوبی و خوشی بگذره ما که موندنی شدیم تو این خونه تا سال دیگه انشاله بشه یه تحولاتی بدیم تا روحیه امون عوض شه شاید قسمته که اینجا باشیم و یهو بریم خونه خودمون ؛
صبح از اونجایی که سپیده جون اینا ساعت ٩ رفتن و ماهم بیدار بودیم بعد انجام کارها خواستم که باهام بریم بیرون و این پیشنهاد خودت بود ولی یه قشقری راه انداختی که خیلی عصبانی شدم دیگه حوصله ام رو سر بردی و لباس هم نمیپوشیدی و منهم صرف نظر کردم و تا یکساعت اعصابم رو بهم ریختی اینقدر بهونه گرفتی و گریه کردی اما بعدش دوباره دخمل خوبی شدی و کلی عکس ازت گرفتم .
بعد خوردن ناهار هر کار کردم که بخوابی نشد و کلی شیطنت و بازی کردی و خسته و کلافه شدی ظهر هم تا خواستم با مامان محیا بریم بیرون شما جلو تلویزیون خوابیدی تا ساعت ٩ شب ؛ بابایی که اومد و دید شما خوابی خیلی ناراحت بود میگفت دلم واسه دخملی تنگ شده و خلاصه به هر بهونه بیدارت کردو کلی بوست کرد عاشششششششششششقتم عزیزم.