آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.3.28

1391/3/29 16:22
نویسنده : مامان متین
397 بازدید
اشتراک گذاری

صبح شد و ما هم طبق معمول بعد خوردن صبحونه نمیدونستیم چیکار کنیم البته شما که میدونستی چون بازم ازم خواستی عمو پورنگ رو بزارم تا نگاه کنی و من دیگه کلافه شده بودم آخه هر روز و هر ساعت حالم دیگه از عمو پورنگ بهم میخوره .

بعد گفتی واسم آهنگ بزار برقصم و کلی شادی کردی.

تازگیها یاد گرفتی علامت پیروزی رو نشون بدی .

ببین دخملی چه حرصی میزنه جانم .

ادامه داره ...............

 

دخملی خسته شده اینقدر شیطونی کرد.

بعد شیطنتها و خوردن ناهار تصمیم گرفتیم بریم آب بازی دیگه حموم کردن اسم آب بازی واسه تو داره و به بهونه آب بازی میریم حموم .

وای خدا دخملی لخت شده.

طرفای غروب بعد حموم و خستگی و خوابیدن شما ، حوصله م سر رفته بود نمیدونستم چیکار کنم از طرفی هوس یه کیک خوشمزه خامه دار کردم که داشتم دیووونش میشدم گفتم بریم بیرون تا یه کیک هم بخریم و رفتن همانا و یه دور هفت حوض زدن و کلی اذیت شدن همانا که باعث شد اصلا کیک از یادم بره .

آنا تو حیاط در حال مشاهده مورچه ها.

چون دستت رو گرفتم و بردمت داری برمیگردی که راه اومده رو خودت بری کشتی منو با این اعتماد بنفس همیشه تکیه کلامته : من میتونم . البته اینقدر هم جرات داری واسه کاری که نمیتونی میگی مامان من نمیتونم کمک ...

دخملی هوس عکس گرفتن کرده و ازم خواست ازش عکس بگیرم .

وای این عکس یه داستان داره :

از لحظه ایی که اومدیم بیرون گفتی آدامس میخوام آخه بچه رو چی به آدامس خوردن بعد کلی کلنجار رفتن واست آدامس خرسی خریدم آخه تقصیر من نیست از اون روزی که مغازه دار بجای بقیه پول آدامس رو به ماداد و شما خوشتون اومد از اون روز همش آدامس آدامس میکنی ، در ادامه خرید آدامس که منجر شد به  خرید پفک کم کم بهونه بستنی یخی فالوده ایی که تو دست یه آقاهه بود رو  کردی ، و هنوز به نصف نرسیده بود که هوس بستنی کردی و منم بخاطر گریه ها و لجبازیهات مجبور شدم بخرمشون.(البته بد آموزی این قضیه اینجاست که نباید به گریه شما توجه میکردم و میخریدم ولی خوب چه کنم ؟ )

تو هفت حوض یه آقایی داشت از این عروسکهایی که شبیه سمور بود و با توپ بازی میکرد میفروخت که توجه شما رو به خودش جلب کردو نشستی تا تماشا کنی و بعد چند دقیقه بهت گفتم بریم ولی گفتن همانا و بی محلی شما همانا ، اینقدر نشستی تا خسته شدم اصلا توجهی به من نداشتی و انگار نه انگار من هستم یا نه ؟ دیگه کلافه شدم و دستت رو گرفتم تا از اون جا دورت کنم که دستم رو ول کردی و دویدی دوباره همونجا و اینبار کلی گریه کردی و بزور بردمت ،تو راه اینقدر گریه کردی و منو زدی که همه داشتن نگاه میکردن بخدا نمیدونستم چیکار کنم کل انرژیم همین جا تموم شد و حتی کیک هم یادم رفت با خودم گفتم دیگه دخملی رو با خودم بیرون نمیبرم آخه خیلی منو اذیت میکنه و تازه که بزرگتر شده شیطونتر شده .

بعد این ماجرا بردمت وسط میدون هفت حوض تا یکم آروم بگیری و خدا رو شکر بهتر شدی و دوباره هوس عکس گرفتن کردی.

اینقدر هفت حوض شلوغ بود که جایی برای نشستن نبود و یه کم کنار چند تا پیرمرد نشستیم و شما کم کم داشتی خرابکاری میکردی که بلند شدم و رفتیم خونه .

شب هم بابایی دیر اومد و تموم داستان رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد که دخملیش اینقدر منو اذیت کرده و برگشت گفت مامان عشق منه . شما هم انگار بهت برخورده بود اومدی بغلم کردی گفت مامان دوست من و منو همش بوس میکردی و این رقابت تا چند دقیقه طول کشید و بابایی سر آخر عقب نشینی کرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مارال فرفریl
29 خرداد 91 16:54
عسیسم چه دخمل نازی خدا نگهش داره
مامان سارا
30 خرداد 91 12:16
چه دختر نازی.... ببوسش