آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

یه دوست جدید

1391/5/10 0:15
نویسنده : مامان متین
281 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقکم

امروز سوم مرداد ماهه و طبق قرار قبلی بابایی جون با دوست قدیمی قرار بریم فشم ؛

الان نزدیک دوسال و چند ماهه که ما بخاطر یه سری مسایل مثل تولد شما و یا تولد امیرعلی و تغییر شغل دوست بابایی جون و تغییر محل زندگی اونا یکمی از هم دور شدیم ولی تلفنی از هم خبر داشتیم و انگار رفت و آمدهامون طلسم شده بود تا اینکه بعدمدتها دیروز این طلسم شکسته شد و دوباره باهم رفتیم فشم و کلی خوش گذشت ، یاد گذشته افتادم که چون همه باهم همکار بودیم بعد ساعت کاری میرفتیم بیرون و تا شب کلی خوش میگذروندیم و حالا با وجود بچه ها خیلی سخته .

ساعت 7:30 رفتیم سمت خونشون تو مینی سیتی و بهونه ایی شد تا شهرکشون رو هم یه نگاهی بندازیم بد نبود مهمتر از همه آب و هوای خوب اون سمته که تو تابستون عالیه ؛ قرار شد با یه ماشین بریم تا حداقل تو راه کنار هم باشیم و بتونیم کلی حرف بزنیم و یادی از گذشته کنیم ، امیر علی اول خیلی بد اخلاقی کرد و همش گریه میکرد چهار ماه از شما کوچیکتره ولی انگار خیلی کوچیکتره به نظر میرسه و تازه من بزرگ شدن دخملی رو احساس میکردم خلاصه بداخلاقیش بخاطر کم خوابی بود با خوابیدن تو راه شارژ شد و دوستی شما و امیر علی شروع شد البته ناگفته نمونه که اونم از اون دسته بچه هاست که وسایلش رو به کسی نمیده و برای شما که دست و دلبازی جای تعجب داره ولی خوب مامانی جون هرکی یه اخلاق داره و باید باهاش کنار اومد حالا بزرگتر که بشی متوجه میشی گلم الان خیلی برات سخته .

رسیدیم به یکی از اون آلاچیقهای کنار رودخونه که قدیما پاتوقمون بود و الان کلی تغییر کرده بود و از اونجایی که مامان و بابای امیر علی روزه بودن و البته بابایی جونم همینطور افطار رو با آش و چایی و خرما شروع کردن و بعد اونم شام و بعدش هم بساط قلیون و چایی و ............

درکل شب خوبی بود شما هم کلی بازی کردی با امیر علی نقاشی کشیدن دخملم امروز خیلی خانم بود میبوسمت عزیزکم .

شب که اومدیم خونه ساعت 12 بود ،اول بابایی رو بغل کردی و کلی نازش دادی دلم گرفت نمید ونم چرا شاید حسودیم شده بود از اینکه میخوای تو بغل بابایی جون بخوابی اما یه دفعه برگشتی سمت من و  منو بغل کردی و گفتی مامان دوستم داری و بوسم کردی و خوابیدی عاشقتم وقتی نفست بهم میخورد دیوونه میشدم و دوست نداشتم از خودم جدات کنم یکمی تو بغلم نگهت داشتم عزیزکم تا از این لحظه نهایت استفاده رو ببرم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یاس
5 مرداد 91 10:16
خدا رو شکر که خوش گذشت بهتون. ای مامانی حسود