آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

سفرنامه شمال

1391/8/27 17:25
نویسنده : مامان متین
853 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه بود که بابایی طرفای ظهر گفت آماده باشین که همین امشب میریم شمال و ما هم که از قبل خونه رو تمیز کرده و ساکها رو بسته آماده رفتن بودیم بعد اومدن بابایی جون تقریبا ساعت 8 بود که حرکت کردیم و اول رفتیم خریدهای دایی حسن رو انجام دادیم و بعد هم در بدر دنبال  یه جایگاه خلوت بنزین که تو تهران واسه خودش یه معضله گشتیم و به سمت رشت حرکت کردیم اون موقع شب عجب ترافیکی بود و انگار همه داشتن میومدن شمال معلومه روزای شلوغی رو تو رشت خواهیم داشت .

ساعت 2 بود رسیدیم و بعد کمی گپ زدن و عوض کردن لباسها خوابیدم صبح هم هوا عالی بود . تصمیم برای رفتن به جای خاصی نداشتیم و از اونجایی که خاله راحله و رایبد هم بودن خونه بودیم و بابایی جون و عمو مهدی رفتن بیرون ؛ جمعه هم رفتیم خونه مامان جون مینا و شبش هم رفتیم لابی هتل دلفین تو غازیان که واقعا عالیه و قلیون و مخلفات هم که براه بود .شبش برگشتیم خونه مادر جون اینا و مامان مینا اینا هم اومدن و شام دور هم بودیم و شما هم کلی هنر نمایی کردی که فیلمهاش موجوده ؛ کلی رقص که جدیدا یاد گرفتی و با تبحر خاصی اجراش میکنی و هم خودت ذوق میکنی هم ما و اطرافیان .

شنبه روز عید غدیر بود و بابایی با هماهنگی قبلی که عمو مهدی انجام داد ماشین رو برد نمایندگی تا یه سرویس کلی بشه ، امروز هر چی نقشه کشیدیم جایی بریم نشد که نشد فقط رفتیم تو شهر یه دوری زدیم و بعدش هم شام و بعدش هم لالا.

بابایی جونم هم صبح یکشنبه ساعت 4 حرکت کرد سمت تهران و من و شما رو تنها گذاشت آخه قرار پنجشنبه با مامان مینا و بابایی جون مسعود برگردیم ؛ یکشنبه با مادر جون رفتی خونه مامان بزرگم و من هم بعد حموم به شما ملحق شدم و برگشتنی قدم زنان از خیابان تختی که برمیگشتیم شما یه برنامه هایی داشتی که دیگه نگو و نپرس داشتم کلافه میشدم همونجا بود که مجبور شدم بزنمت و وای نمیدونی که چیکار کردی گریه و لجبازی و .... تازه ش هم مادر جون برات لگوی خونه سازی هم خریده بود ولی آنچنان دختر بدی شدی که بیا و ببین ؛ وقتی خاله راحله زنگ زد و دید اوضاع اینطوری با عمو مهدی اومدن دنبالمون واقعا بعضی اوقات در تعجبم که چرا شما گاهی این رفتارها رو از خودت بروز میدی یه روز مثل خانمها و یه روز هم مثل ..........................

سه شنبه هم رفتیم خونه خاله راحله و کلی بازی کردی و رایبدی رو هم همش میخواستی بغل کنی .امروز یه حادثه بد  از سرمون گذشت و کلی خدا رو شکر کردم و صدقه دادم وقتی رفتیم خونه خاله راحله برای خرید رفتم مغازه دایی و شما و مادر جون و بابایی جونم اومدین تو مغازه دایی یهو دیدیم آنا خانمی دوید سمت خیابون و بعدش هم اون دست خیابون ، وای من که مردم قیافه همه ما شده بود اینهو گچ ، خانم خانمها دنبال گربه دوید تو خیابون ، فقط چند لحظه بعد ماشین ها با سرعت از اون جا رد شدن اگه یه مکث کوچیک میکردی ماشین با سرعت میزد بهت و خدا خیلی رحم کرد آخه قربون چشات این چه کاریه؟ راستی یه دست گل هم خونه خاله دادی و با سرعت از وسط دو تا مبل خاله دویدی و با چونه خوردی زمین و چونه ت بر اثر ضربه کبود شد و کف دستات هم قرمز و کلی درد ؛ وای خدا سومی رو به خیر کنه .....

 

 

چهار شنبه رفتیم خونه دختر خاله مهرنوش و شما هم از قبل همش اسم کوشا و نیوشا رو میبردی و برنامه ریزی میکردی که بریم اونجا بازی ، کلی با نیوشا و کوشا بازی کردی و خوشحال و شاد بودی حتی چند بار که خواستیم بیایم گفتی یکم دیرتر بریم و از اونجایی که این دور هم بودن ها کم پیش میاد ما هم موافقت کردیم و دیرتر برگشتیم خونه .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

amirmahdi pa
12 بهمن 91 16:19
jigareshooono