آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

17تیر 92

1392/4/18 0:24
نویسنده : مامان متین
206 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام  دخمل گلم

حالا واسه خودت خانمی شدی و منم یکم حال و حوصله م اومده سر جاشو دارم شروع میکنم واسه نوشتن راستش رو بخوای وقتی سریال کنان بیگ و لامیا رو میبینم به لامیا حسودیم میشه که حس نوشتنش همیشه باهاشه و خودم دوست داشتم بیشتر تو یه دفتر مینوشتم چون قشنگتره بهر حال اومدم که در خدمت شما باشم عشقم .

نیمی از اولین ماه تابستون هم شد و روزها دارن به سرعت برق و باد میگذرن مسئله خونه هم که فعلا منتفی شده و ما هم دیگه کار خاصی نداریم که فکر و ذهنمون رو بهش دچار کنیم نیشخندبا بابایی تصمیم گرفتیم حالا که نمیری مهد حداقل چند جایی کلاس اسمت رو بنویسیم تا حوصله شما بیشتر از این سر نره من بیشتر دوست داشتم شنا و نقاشی بری , اما با تمایل شما و اصرار بابایی کلاس اسکیت اسمت رو نوشتیم و یه روز رفتیم منیریه و اسکیت و لوازم جانبیش رو واست خریدیم و کلی خوشحال شدی و همون شب پوشیدی و امتحانش کردی .

یکشنبه 16 اولین جلسه کلاست بود چقدر خوشحال بودی و ذوق زده , بچه های بزرگتر کلی هوات رو داشتن و از شیرین زبونیت خوششون اومده بود مربیت هم بعد کلاس بهم گفت که دخمل شیطون و شیرین زبونی داری , به نظر میرسه اونم از شما خوشش اومده مخصوصا که وقتی برگشته بهت گفته حالا بگو من اسکیتم بهتره یا تو ؟ تو هم با اعتماد به نفس  گفتی : من  چشمک کلی هوات رو داره آخه از همه کوچولو تری ؛

برگشتنی به خونه زود زنگ زدی به بابایی و از کلاس تعریف کردی و بعدش به ترتیب مامان جون و بابایی جون و دایی حسن .

امروز صبح بردمت تا عکس پرسنلی بگیری و خیلی برات جالب بود برگشتی گفتی من که عکس گرفتم فکر کردی میبرمت آتلیه , آخه این سری که بردمت کلی از خودت نظر در کردی و خودت رو تحویل گرفتی تو عکاسی از این که میدیدی باید رو صندلی خشک و با قیافه بشینی تعجب کردی و قیافه ت خنده دار شده بود . امروز جایی نرفتیم و بیشتر خونه بودیم و شما هم با اسباب بازی ها و دفتر نقاشیت سرگرم .

الانم که دارم مینویسم برات خوابی , البته به عشق فردا که بری کلاس ؛ موقع خواب گفتی چرا پس صبح نمیشه , منم یه بوس گنده کردمت و گفتم چشات رو ببندن تا هوا روشن شه , چشات رو بستی و خوابیدی به همین سادگی ...

بوس عشقم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مانی محیا
19 تیر 92 12:15
همه چی مبارکه. برگشتن حست، کلاس اسکیت و موندن تو این خونه.. مثل اینکه مهره مار داره. با همه مشکلاتی که داره آخرش مجبورمون میکنه بمونیم. من که اونقدر خسته شدم و تنهایی رفتم به جنگ که انرژیم یهو خالی شد و طی یه عمل یهوویی، تصمیم گرفتم مسئله خونه و بد و خوب بودنشو بسپرم به مرد خونه. گفتم بمن چه اینقدر حرص بخورم.بیخیال موضوع شدم و اونهم تنها کاری که بلد بود بکنه این بود که زنگ بزنه به ریاضت و بگه ما میمونیم. بیچاره ریاضت از دست ما قاط زده.