آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

یه روز داغ داغ

1392/4/25 15:52
نویسنده : مامان متین
180 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملی

امروز باید میرفتیم کلاس اسکیت ولی هوا خیلی خیلی گرم بود و من اصلا حوصله گرما رو ندارم شنیدم امروز و  فردا گرمترین روزها هستن و خدا به داد برسه .

ساعت 11 که شد شما شروع کردی به بریم بریم و من دوست نداشتم اصلا بریم بیرون چه برسه به اینکه زودتر برسیم کلی باهات حرف زدم که زوده و عقربه باید بیاد رو فلان عدد و ......تا راضی شدی که مثلا عقربه که رسید رو 11:25 ما میریم و خودت رو با اسکیت و وسایلش سرگرم کردی و داستان گفتی و از خودت کلی تعریف کردی , منم که دیگه آماده شده بودم و تصمیم گرفتم بریم بهتره حداقل تو ماشنی کولر میزنم و چیزی حالیمون نمیشه ولی مگه کولر جواب میداد خورشید خانم انگار پر انرژی تر از همیشه می تابید و چشم ها و پوستهامون داشت به حالت تاول میرسید .

خدا رو شکر مجموعه ورزشی خنک بود و سالن تمرین شما خنکتر و خیالم جمع بود که اینجا در امانیم , مربیتون کمی دیرتر اومد ولی شما به همراه دوستای جدیدت که کلی هم از شما خوششون میاد ( آخه تو از همه کوچولو تری و کلی نازت رو میکشن و از شیرین زبونی های تو خوششون میاد )شروع به تمرین کردی خدا رو شکر پیشرفت قابل توجهی کردی هر چند جلسه پنجمه و هنوز به قول مربیت زوده .

منم همراه مامان بیتا و یاسمین مشغول به صحبت شدیم و احساس میکنم افکار و خواسته هامون به هم شبیه. ان شاله که این آشنایی ادامه دار شه از طرفی شما هم از یاسمین خوشت میاد تا ببینم چی میشه .

بعد کلاست مربیت گفت چون این ساعت شلوغه اگه تمایل دارین ساعت کلاستون عوض شه بشه 1:15به بعد و منم نمیدونم چه جوری شد که قبول کردم ولی وقتی از کلاس اومدیم بیرون و دستم به ماشینی که حالا داغ و غیر قابل سوار شدن خورد پشیمون شدم .

تمرینات که تموم شد دستور دادی که بستنی بخرم اینطور که مربیت میگفت در طول کلاس همش بهش میگفتی بستنی میخوام لبخندراستی مربیت بهت گفته بود که خواهر من میشی و تو هم گفتی نه و اونم کلی خندیده بود .

خدا روشکر دخمل خوب و حرف گوش کنی هستی و این باعث شده که خیالم از بابتت راحت باشه و تازه دیدم مربیت خودش کفشت رو در آورده و مچ بندت رو باز کرده خیالم راحته که هوات رو داره و دلشوره های من بی مورده .

برگشتنی بعد خوردن بستنی , نزدیک خونه هوس پیتزا کردی و گفتی بریم بشینم پیتزا بخوریم ومن هم فارغ از اینکه ماه رمضونه بردمت پیتزاسفیر نزدیک خونه , که یهو یادم اومد ماه رمضونه و خانمه گفت نمیشه اینجا بخورین و شما کلی شاکی شدی .

حالا که دارم برات مینویسم داری کارتون نگاه میکنی و هر چقدر تلاش کردم بخوابی نشد منم اومدم سراغ نت و شما هم مشغول به تماشای کارتون .

بوس بوس بوس تا بعد عزیزم .............................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مانی محیا
29 تیر 92 12:39
خوب خدا رو شکر. خیلی خوبه که استقبال میکنه. من و شما که حالا حالاها تو اون ساختمون موندگاریم.. ایشاله روزی برسه ببینیم آنا خانمی ازینور 7 حوض به اونورش تک چرخ بزنه و لذت ببره..