آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

بدون عنوان

1392/6/27 10:54
نویسنده : مامان متین
197 بازدید
اشتراک گذاری


سلام خوشگل مامان

واسه خودت خانمی شدی و وقتی که خوابی این احساس بیشتر میشه یه خانم خوشگل و ملوس که واسه خوده خودمه دوسش دارم و دوست ندارم یه لحظه از کنارم بره , البته چند وقتیه نامهربون شدی و مدام لجبازی میکنی و همش میگی دوستت ندارم ولی میدونم مقتضای سنیته و زیاد گیر نمیدم ولی تو خودم ناراحتم و به قول بابایی آخه چرا اینقدر حساسی تو که از دخترت لوس تری .

این هفته هم روزهای خوبی داشت دیگه کم کم داره پاییز میاد و از شلوغی خیابونها معلومه مردم واسه خرید مدرسه در تکاپو هستن دلم خیلی هوای مدرسه کرده حالا که خودم نمیتونم برگردم به اون دوران دوست دارم شما رو زودتر راهی مدرسه کنم واست کیف و دفتر و .... بخرم آخ که چه روزای دلنشینی میشه  شما هم بزرگ شدی و دل دل میکنی که بری مدرسه و منم پراز دلشوره واسه اینکه ساعاتی رو ازم دور میشی و نمیدونم چه جوری تحملش کنم میدونم عادی میشه برام ولی خوب مامانم دیگه .......

این روزا بابایی خیلی درگیره و فکرشم از طرفی مشغول خونه مون تو رشته  از حال و روزش پیداست اصلا حوصله نداره  شما هم مدام بهش گیر میدی خوب اونم کم نمیذاره و به خواسته ها و دلبریهای شما جواب میده ولی خوب گاهی هم ناراحت میشه و شما انگار نه انگار......البته میدونم که الان کوچولویی و نمیتونی درکش کنی .

دوشنبه یا سه شنبه بود که بابایی تماس گرفت که آماده شین میام دنبالتون تا بریم دوچرخه آنا رو یه سرویسی بکنیم و ببریمش پارک واسه دوچرخه سواری , کلی بهت خوش گذشت و با یه آقا پسری هم دوست شدی و دونفری دوچرخه سواری کردین برگشتنی به بابایی گفتی بریم بیرون ساندویچ بخوریم و اونم قبول کرد و شام رو هم بیرون میل کردیم .


20شهریور:چهارشنبه مامان یاسمین جون زنگ زد که بریم تاتر و کلی هم از تاتر تعریف کرد آخه ما تا حالا قسمت نشده بریم تاتر والبته بیشتر بخاطر ترس از اذیتهای شما نمیرفتیم وگرنه بابایی کلی کارت تخفیف واسه این جور جا ها داره با صبحتی که بابابایی جون داشتم اونم موافقت کرد که به یک بار رفتنش میارزه و تصمیم گرفتیم شب بریم سانس 9 تا 12 .

تاتر خیلی قشنگ و بامزه و خنده دار بود و خیلی خوش گذشت اینقدر خندیدیم که حد نداره و از اونجایی که موزیکال هم بود شما ذوق میکردی و دست میزدی و خلاصه بدون هیچگونه دعوا و گریه ایی تونستیم از شبمون لذت ببریم .البته ناگفته نماند که دیگه آخراش شما و یاسمین یه کوچولو خسته بودین و خوابتون میومد.

پنجشنبه هم کار خاصی نداشتیم بعد ناهار بابایی طبق معمول خوابید و من وشما مشغول به کارهای خودمون شدیم من جدول و شما هم خرابکاری و ریخت و پاش , ساعت نزدیک 6 بود که بساط چایی و رشته و خشکار رو آماده کردم و  شبش رفتیم بیرون یه دوری زدیم و یکم خرید کردیم و اومدیم خونه .


22شهریور: جمعه تا از خواب بیدار شدین ساعت 11و نیم شد یکم کارای خونه رو کردم و ناهار خوردیم و شما و بابایی هم باهم کارتو ن نگاه کردین و بعدشم با خمیرهای بازی مشغول شدین آخه امروز قرار با عمه اینا بریم پارک ازگل و شام هم همون بیرون غذا ببریم ما ساعت 6 حرکت کردیم تا هوا روشنه شما کمی بازی کنی و بعدشم عمه اینا بیان پیش ما , امروز دخمل خوبی بودی و بعد کمی بازی اومدی پیش ما نشستی و بعدش با بابایی بدمینتون بازی کردی و کلی هم با آرین شوخی کردین ساعت 11 برگشتیم خونه و شما تو ماشین خوابت برد .

دوستت دارم عشقم بوس بوس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یاس
23 شهریور 92 23:58
سلام متین جون خوبی؟دلم خیلی براتون تنگ شده بود.یه مدتی کم پیدا بودی و آپ نمیکردی.الان اومدم و دیدم اووووووووووووووووه.چقدر عقب موندم من اینروزا خیلی در گیرم عزیزم.چرا میای رشت یه پیغام نمیذاری تا همو ببینیم.دوست نداری ما رو ببینی جیگر. پارسا هم اینروزا یکمی نامهربون شده مثل آنا جون.به قول تو مقتضای سنشونه.عزیزم خیلی خوشحال شدم میشم ببینمتون .آنا کوچولویه ناز رو ببوس