آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

هفته دوم شهریور

1392/6/16 13:36
نویسنده : مامان متین
191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخمل خوشگلم

این هفته قراره مادر جون  اینا بیان و ما بسی خوشحالیم ؛ اوایل هفته هم مثل همیشه گذشت تا چهارشنبه که مامان جون و بابایی جون اومدن شما دیگه از خود بیخود شده بودی از صبح کلی زنگ زنگ که چرا نرسیدین چرا نرسیدین , با دیدن اونا اینقدر لوس شده بودی که دیگه قابل کنترل نبودی و هر کاری و هر چیزی میخواستی رو دستور میدادی و اوناهم طبق خواسته شما عمل میکردن خدا صبر بده بعد رفتنشون به من چه میگذره.

چهارشنبه باهاشون رفتیم هفت حوض و مادر جون کلی خرید کرد و شما هم چون بابایی جون بود خوب همراهی کردی و خدا رو شکر اذیت نکردی , پنج شنبه هم بابایی بود و دور هم ناهار رو زدیم و رفتیم دلاوران تا وقتی که مامانم هست مبلامو انتخاب کنم و اونجا بود که تا تونستی اذیت کردی و روی همه مبلها می نشستی و با کفش کثیفشون میکردی شانس آوردیم که فروشنده از دوستای دوست بابایی بود و حرفی نزد بعد اونم رفتیم گاندی تا مامانی جون پارچه ها رو ببینه چقدر اونجا اذیت کردی هی بهونه این رو میخوام اونو میخوام رو گرفتی و بعد هم شروع کردی به لجبازی و همش میگفتی بریم پارک بریم پارک هی گریه هی گریه دیگه همه کلافه شده بودن حتی حرف بابایی جو ن رو هم گوش نمیکردی با گریه بردیمت پارک کوچولوی سنایی ولی همش داشتی گریه میکردی گریه گریه گریه ای خدا چت شده بود حتی سوار تاب و سرسره هم نشدی و با گریه برگشتی تو ماشین و یه کتک کوچولو هم خوردی و بعدش خوابیدی و ما به این نتیجه رسیدم که شما خسته و کلافه بودی و برگشتیم خونه .

جمعه بازی پرسپولیس و استقلال بود و از اونجایی که ما خانوادگی پرسپولیسی هستیم منتظر شروع بازی بودیم بابایی هم کلی تنقلات خرید تا موقع بازی بخوریم که مهمترینش تخمه بود که من خیلی میترسیدم از اینکه شما بخوای بخوریش ولی خدا رو شکر زیاد تمایلی نشون ندادی.

اوایل بازی بود که مادر جون گفت حوصله فوتبال ندارم بریم بیرون و رفتیم هفت حوض , به خیال خودمون خبری نبود ولی اینقدر شلوغ بود بیا و ببین . یه دوری زدیم و مادر جون هم یه روسری خرید و بعد خوردن بستنی برگشتیم خونه .

شنبه ست و الان که مینویسم برات دلم خیلی گرفته آخه مادر جون اینا صبح رفتن و شما هم خیلی ناراحت شدی , دیشب که مادر جون گفت بیا بریم آخر هفته مامانت بیاد پیش ما اصلا انگار نه انگار توجهی به حرفش نمیکردی اینقدر تکرار کردن که برگشتی گفتی نه نه نه

خندمون گرفته بود و منم تو دلم خوشحال که دخملم بدون من نمیتونه بمونه , صبح هم بمن گفتی من بدون تو نمیتونم بخوابم و دست کشیدی رو صورتم , چشام پر از اشک شد عاشقتم دخمل خوشگلم منم بدون تو نمیتونم بخوام عزیزکم بوس بوس بوس بوس.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)