آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

هفته آخر شهریور که پراز خاطره بود

1392/6/30 12:43
نویسنده : مامان متین
316 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 23 شهریور: امروز هم مثل همیشه بوداز خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و حس بیرون رفتن هم نداشتیم هوا یه طوری شده نه میشه گفت گرمه نه میشه گفت خنکه یه احساس مریضی به آدم دست میده من که کلی استخوون درد دارم انگار مریضم همش دعا میکن این تغییر فصل باعث مریضی شما نشه جدا از بی قراری ها و بد حالی شما در طی بیماری اصلا دوست ندارم مامانی جونم مریض شی.

طرفای غروب مامان یاسمین زنگ زد که بچه ها رو ببریم آب بازی میدون هفت حوض منم بدم نیومد ساعت 6 قرار گذاشتیم که تو میدون همدیگر رو ببینیم , بابایی جونم زنگ زد که امروز میریم واسه رنگ و پارچه مبلها تا سفارش بدیم - وقتی رسیدیم هفت حوض از قرار معلوم ساعت 6 فواره ها رو میبندن یاسمین خیلی ناراحت بود و گریه میکرد ولی شما انگار علاقه یی نداشتی و زیاد اظهار ناراحتی نکردی قرار شد فردا ساعت 5 بیایم چون ساعت 5 فواره ها رو روشن میکنن. یه دوری زدیم و بابایی جون اومد دنبالمون و رفتیم به کارامون رسیدیم .

یکشنبه 24 شهریور: صبح بیدار شدی و گفتی امروز میریم آَب بازی , انگار یادت بود و تما م شب داشتی بهش فکر میکردی جدیدا هم از خواب بیدار میشی میگی مامانی من خواب دیدم که فلان کار رو میکردم یا مادر جون تو خواب پیشم بود نمیدونم تخیلاتته یا واقعا خواب میبینی چرا که نه؟

ساعت 5 فواره ها رو روشن کردن و شما هم با اکراه رفتی سمتشون آخه یاسمین همش میکشوندت سمت آب نماها ولی شما بدتون میومد که خیس بشی نگاهت پیش من بود و میگفتی مامانی خیس شدم الهی قربون دخمل حساسم برم کلا از اینجور حالتها بدت میاد خیس بشی دستات کثیف بشه و ....فقط یکم شیطونی که اونم خوب میشه مگه نه ؟

کم کم دیگه آب بازی برات معنی پیدا کرد و کلی بازی کردی ولی داشتی میلرزیدی که ترجیح دادم که لباسات رو عوض کنم و شما هم موافقت کردی این مملکت که ماداریم آب بازی تو میدون هم شد بازی .

بعد اینکه یاسمین رو بزور راضی کردیم که لباساشو رو عوض کنه رفتیم تا ظرفایی رو که به هدی جون قول داده بودم واسش بخرم و دور هم یه بستنی هم خوردیم .

شب هم داستان آب بازی و شیطونیهای یاسمین رو واسه بابایی جون تعریف کردی و کلی حال کردی.

دوشنبه 25 شهریور: امروز قرار بود ستاره جون بیاد تا باهم رو تشکی و لحاف و رو بالشی سیسمونیش رو آماده کنیم ولی قرار شد فردا بیاد و بعدش عمه زنگ زد که شام میاد پیش ما .

شب عمه و آرین اومدن و آقا شاهرخ که کارش طول میکشید نشد که بیاد از اینکه عمه برات کلی تنقلات خریده بود خوشحال شدی و سر آخر هم برگشتی با کمال پررویی گفتی چرا اینا رو خریدی چرا تخم مرغ بزرگ خریدی من lukyboxمیخواستم .ما رو داری مردیم از خجالت .

سه شنبه 26 شهریور: صبح ساعت 11 ستاره جون اومد و شکمش بزرگ شده بود و نی نیش دیگه داشت کم کم واسه بدنیا اومدن اعلام حضور میکرد ناهار لوبیا پلو درست کردم به سفارش شما و دور هم ناهار رو خوردیم و وسایل رو آماده کردیم خیلی خوشگل شده بود و کلی ستاره جون تشکر کرد.

واسه شما هم مدادهای رنگی پاستل و پاک کنهای کیتی خریده بود و شما هم مجددا اعلام کردین که چرا کیتی خریدی من عروسک DORA میخواستم  وقتی برگشتم بهت گفتم مامان زشته وقتی کسی چیزی برات میاره باید تشکر کنی گفتی : وقتی تو DORA رو برام نمیخری منم میگم از کیتی خوشم نمیاد ؛ این دیگه چه مدل اعتراضه عزیزم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مانی محیا
27 شهریور 92 11:58
آخش. دلم براش تنگ شده. متین جان من خیلی پارچه کیتی دوس دارم. اما همش شلوغ پلوغه.. این خیلی خوشگله. آدرس بده برم بگیرم.



دور میدون هفت حوض ؛ پارچه فروشی مقدم بغل لایکو