هفتم آبان ماه
سلام دخمل گلم
ببخشید دوباره یه فاصله زیاد افتاد تو نوشتن خاطراتت ولی بخدااز طرفی سرم شلوغ بود و کمی هم بی حوصله ؛ فکر کردن به این که کی میخوایم خونه بخریم و خونه شمال رو بفروشیم دیگه داره خسته کننده میشه تو این وضعیت هم که معلوم نیست که چه بر سر بازار مسکن میخواد بیاد نمیخوام با این حرفا ناراحتت کنم ولی خدا رو شکر میکنم که کوچولویی و این حرفا واست بی معنا .
دهم آبان ماه عروسی عمو پرهامه و ما هم در تدارک آماده شدن واسه جشن عروسی خدا رو شکر الان که دارم برات مینویسم شما و بابایی جون آماده ین و دلواپسیی در این زمینه ندارم بالاخره کفشهای خوشگلت رو از هفت حوض خریدم و برای اولین بار هم مشکی مبارکت باشه گلم .
خریدای بابایی هم یه شبه انجام شد و موندم خودم البته لباسم خیاطیه و میدونم روبراهه ولی تا نبینمش دلشوره دارم هوای رشت هم که سرد و بارونی شده و فکر کنم یه عروسیه بارونی در پیش داریم .
عزیز دلم دیروز بردمت خانه اسباب بازی تو سرای محله نزدیک خونه کلی ذوق کردی و با بچه ها بازی کردی اینقدر دخمل خوبی شدی که اومدم دنبالت گفتی میخوام دو تا بازی کنم و منم یه پنج دقیقه وقت بهت دادم و بعدش اومدم دنبالت و خیلی راحت آماده شدی که بریم تو راه هم کلی تنقلات خریدی خلاصه یه خانه اسباب بازی + تنقلات بیست تومنی در اومد .
اینروزا همش درخواست میکنی باهات بازی کنم گاهی اوقات حوصله ندارم و خیلی ناراحت میشم امیدوارم منو ببخشی سعی میکنم بازیهای قشنگ یاد بگیرم و سرگرمت کنم میخوام فعلا مامانی جونم با تماشای کارتون و اسباب بازیهات مشغول شی تا مامانی از این بی حوصلگی در بیاد دعا کن عشقم .