ماجرای دکتر رفتن آنا خانمی
امروز شنبه ست و هفتم آبان ماه و در ادامه پست قبلی که برات نوشتم قرار شد بریم دکتر ؛ ساعت یک ربع شش وقت دکتر داشتیم و ساعت 5:15 آژانس اومد و رفتیم پایین، بارون همچنان میبارید و کلی ترافیک بود راننده آژانس از ما خواست که سر راه یه بسته رو جایی تحویل بده و زشت میشد که بگم نه بنابراین قبول کردم تقریبا ده دقیقه به شش بود که رسیدیم مطب و از آنجایی که دکتر فامیل بابایی جونه و منشی هم این مطلب رو میدونه کلی شمارو تحویل گرفت و باهات حرف زد اما یکم که گذشت حوصله ت سررفت و گفتی بریم بیرون ولی آخه مامانی جون ما باید میرفتیم پیش آقای دکتر . بعد از اینکه یه گشتی تو اتاق انتظار زدی یه جای قشنگ رو پیدا کردی مثل اینکه جدیدا آقای دکتر یه قسمت از مطبش رو اختصاص داده بود به میزی که یه دفتر نقاشی و مداد رنگی داشت تا بچه ها بیان و نقاشی بکشن و اسم و تاریخ تولدشونو همراه نقاشی به یادگار بزارن خیلی چیز جالبی بود و خیلی خوشت اومد .
اما آنا خانمی تازه اول ماجراست تا خواستی بری اتاق آقای دکتر و فهمیدی قضیه از چه قراره شروع کردی به داد و بیداد و گریه اینقدر که صدات واقعا آزار دهنده شده بود من نمیدونم این متخصصهای کودکان چی میکشن از دست شما بچه ها به هزار زحمت معاینه ات کرد و گفت هیچیت نیست و یه سرماخوردگیه و خوشگلم تازه 14کیلو وزن داره و همه چی نرماله . خوب خدا رو شکر نگرانی های من هم برطرف شد .
برگشتنی هم چون خیابونها در حال عریض شدن و .......بود آژانس نمیتونست بیاد دم در مطب و مجبور شدیم با یه دربست از کنار خیابون بیام که اونجاهم چشمتون روز بد رو نبینه انگار ماشین بابایی بود داشبورد و کلیه لوازم تزیینی ماشین رو دست زدی خدا رو شکر راننده مرد مهربونی بود و کلی حوصله داشت وگرنه مارو از ماشین بیرون پرت میکرد.