آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

شش نفر و نصفی

1390/8/8 1:06
نویسنده : مامان متین
155 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم ؛ امروز شنبه ست و من فرصتی پیدا کردم که بعد خوابوندن شما بشینم و خاطرات این یکی دو روز گذشته رو بنویسم کلی سرمون شلوغ بود فرصتی نداشتم عکسی ازت داشته باشم آخه همش در حال پذیرایی از مهمونام بودم .خلاصه دخملم رو زیاد نتونستم تحویل بگیرم .

راستی امروز هفتم آبان ماه سال روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا (ص) و حضرت علی (ع) است که من خیلی حضر ت فاطمه زهرا رو دوست دارم هم بخاطر هم نام بودن با خودم هم بخاطر اینکه تا حالا خیلی توجه به من کرده و هر چی ازش خواستم به من داده امروز حتی یه خبر خوشم شنیدیم و ازش خواستم تا به نتیجه رسیدن اون کمکمون کنه از طرفی بخاطر سید بودنم یه کشش خاصی نسبت به این خانم بزرگواردارم شاید نتونستم اونجوری که اون و خدامیخواد باشم ولی دوستشون دارم .

دیشب با بابایی جون رفتی حموم یه قشقری به پا کردی بیا و ببین مجبور شدیم زودبیاریمت بیرون آخه این چه حرکاتیه واقعا از یک دخمل خوشگل بعید ه ؛ امروز هم به امیدخدا باید ببرمت دکتر خودت تا یه چکاپ کلی بشی فکر کنم هنوز خوب خوب نشدی عزیزکم تا بعد......( ادامه مطالب در پست بعدی)

آنا خانمی بعد از حموم خسته و گرسنه در حال خوردن شیر.

پنجشنبه :خیلی کار داشتم قرار بود پسر خاله داریوش و خانمش و دختر خاله سمیه و شوهرش بیان هر چند دختر خاله اینا بعد شام میومدن ولی خوب بازم کارهای زیاد ی بود که باید انجام میدادم سپیده جون زنگ زد و گفت اومدم بریم بیرون که خرید داره بهترین فرصت بود که به شو لباس سری میزدم هوا هم که کلی بارون و سرد بود و نمیشد شمارو ببرم پس پیش بابایی جون و داریوش موندی شام هم که از قبل آماده بود .شب هم سمیه جون اومد و دور هم کلی حرف زدیم و خوردیم و خندیدیم شما هم واسه خودت شیرین زبونی میکردی و کلی طرفدار داشتی تا ساعت سه بیدار بودیم و شما هم پا به پای ما کم نیاوردی.راستی مادر بزرگ سمیه جون و داریوش جون فوت شده بود و فردا باید میرفتن مراسم دفن ولی نمیدونم این تا صبح بیدار موندنمون دیگه چی بود.؟


جمعه :صبح که شد داریوش و سمیه و شوهرش رفتن و سپیده جون که حوصله این مراسمها رو نداشت پیش ما موند بعد ناهار هم همه اومدن خونه ما بعلاوه که خاله جون هم اومد و من رو کلی خوشحال کرد آخه خیلی وقت ندیده بودمش ؛ من هم مثل شمایه خاله بیشتر که ندارم و خیلی هم دوسش دارم امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشه آخه خاله مثل مامان میمونه . بعد یه ساعتی که نشستن رفتن جایی مهمونی و بعدش برن خونه قراره حالا یکشنبه دوباره برگردن شاید بیان پیش ما ؛ من که خیلی خوشحال میشم شما چطور؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)