عید قربان
16آبان 1390
امروز عید قربانه و من خیلی دوست دارم که یه روزی بتونم برم به مکه و این روز بزرگ رو اونجا باشم ولی خوب بایدقسمت باشه و انسان به مرحله ایی از رشد معنوی و فکری برسه که لایق رفتن به خونه خدا باشه امیدوارم این امر برای من هم میسر بشه .
از صبح تصمیم گرفتم که امروز رو یه جوری بگذرونم آخه هوا بازم بارونی و سرد بود بهمین خاطر تصمیم گرفتم اول بریم خونه مامان بزرگم و بعد عموم که خیلی وقت ندیده بودمشون .
ساعت 5 رفتیم خونه مامان بزرگم و شما از اونجایی که نخوابیده بودین تا رسیدیم خونشون خوابتون برد و ما هم نشستیم پای حرفهای مامان بزرگی ؛ اون داستانهای قشنگی از گذشته تعریف میکنه و من عاشق قصه هاشم خیلی دوست دارم اونا رو بنویسم و به یادگار نگه دارم .
شب هم رفتیم خونه عمو و دختر عمو و شوهرش و بچه شون اونجا بودن.
علی اصغر هشت ماهشه و خیلی تندو تیزه ولی شما زیاد رابطه خوبی باهاش برقرار نکردی یه بار هم بخاطر اینکه بهت دست انداخت گریه کردی الهی من قربونت برم مامانم .