امروز بابایی میاد
سه شنبه 17 آبان 1390
امروز بابایی جون ساعت 6 بلیط داره و میاد پیش ما ؛ من که خیلی خوشحالم تو رو نمیدونم ؟
از مدتها پیش به دختر خاله مهرنوش قول داده بودم که اومدم رشت برم پیشش آخه هر بار که میومدم نمیشد ولی اینبار دیگه خودش زنگ زد و گفت اگه نیام ناراحت میشه ساعت 5 با مامان بزرگی رفتیم خونه شون خاله راحله هم بخاطر سرماخوردگی ناشی از هوای دیروز و پریروز نتونست بیاد اونجا بهت خیلی خوش گذشت اگرچه خرابکاری کردی و شلوارتو ماژیکی کردی ولی در کل دخمل ناز و خوب مامانی بودی.
از بدو ورود رفتی اتاق نیوشا و کوشا و با نیوشا بازی کردی.
اینم نیوشا خانم خوشگل که از شما یکی دوسال بزرگتره .
اینم آقا کوشاست که من خیلی دوسش دارم و از بچگی بهش علاقه داشتم کوشا ورزشکاره واسه خودش .
بابایی جون شب ساعت 12 رسید و تا اون موقع شما بیدار بودی پس با دایی جون و من رفتیم دنبالش ، تا بابایی رو دیدی کلی ذوق کردی و دیگه ما رو تحویل نگرفتی.