بریم یا نریم
مامانی سلام ؛ امروز سه شنبه ست و یه صبح قشنگ و آفتابی ولی سرد رو داریم من ساعت 9:30 از خواب پاشدم و دیدم بابابزرگی رفته به یه سری کارای بانکیش برسه شماهم تو خواب ناز بودی کار خاصی نداشتم رفتم سراغ facebookام و بعد از اونهم صبحونه رو آماده کردم و شما خانم خانما از خواب بیدار شدی و روز از نو روزی از نو بازم شیطنت و بازیگوشی و .............
مامان جونم نمیدونم چه تصمیمی بگیرم بریم رشت یا نه بازم بابایی جون بخاطر کارش نمیتونه بیاد و همه اصرار دارن که ما دوتا حداقل بریم رشت مخصوصا که حالا بابابزرگی اومده و میتونیم بااون بریم ولی من اصلا حوصله جاده رو ندارم و حسش نیست نمیدونم چه تصمیمی بگیرم کاشکی بزرگ بودی و تو تصمیم گیری به مامان جون کمک میکردی .
آنا خانم ناهار که خوب نخوردی فقط در پی هله و هوله هستی.
همچنان که در حال صحبت با بابابزرگی بودم یکدفعه صدایی اومد و من متوجه شدم که آنا رفته سر وقت قندون و یه قند گنده انداخته تو دهنش ؛ و با پررویی تمام دهنش رو باز کرده و به مامان نشون میده .وای وای چه دخمل بدی .
وقتی هم که بابا بزرگی خواب بود همش اذیتش میکردی .
تا بالاخره خودت خوابیدی البته با هزار زور و زحمت و در کنار کیتی خوشگلت .
امروز که هوا خوبه قول دادم ببرمت بیرون دعاکن که هوا غروب خیلی سرد و بارونی نشه عزیزکم .