شنبه 12 آذر
خیلی ناراحتم که بابایی جون نیست ولی چه میشه کرد کارهای شرکت زیاد و بابایی مسئولیت داره و مجبور انجامش بده ؛ امروز صبح بابا بزرگ مسعود اومد دنبالمون تا بریم خونشون . تو راه هم کلی بابا بزرگی با من درد دل کرد و از همه چی گفت وقتی رسید م خونه مامان بزرگی خیلی ازدیدنت خوشحال شد و شما هم که بلدی چه جوری دل آدما رو ببری .
ظهر وقتی دیدی مامان بزرگی نماز خواند تو هم خواستی که اداش رو دربیاری و روسری سرت کردی و مثلا رفتی سجده ؛ الهی قربون فرشته کوچولوی خودم برم .
غروب هم خاله بابایی اومد و تصمیم گرفتیم بریم هیت های عزاداری رو تماشا کنیم و از اونجایی که هوا خیلی سرد بود با ماشین رفتیم ؛
واسه خرید زنجیر و تماشای هیت چند دقیقه پیاده شدیم و شما با تعجب داشتی زنجیر زنها و طبل ها و ......رو نگاه میکردی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی