آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.12.20

1390/12/21 15:27
نویسنده : مامان متین
452 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملی ؛ امروز شنبه ست و صبح ساعت ٩:٣٠ از خواب بیدار شدم و بعد چند دقیقه دیدم که دخمل خوشگلم هم بیدار شده ساعت ١١ بود که مامان محیا جون زنگ زد تا بریم بیرون و ماهم آماده شدیم برای رفتن میخواستم کالسکه بیارم ولی چون مامان محیا نیاورد منهم بیخیال شدم ولی چشمت روز بد نبینه از دم در تا رسالت همینطور گریه کردی و گفتی بغل ؛ اینقدر هم نامهربون هستی هر چی گفتم مامانی کمرش در میگیره اصلا توجه نکردی و همچنان به گریه که چه عرض کنم داد و گریه بهتره ادامه دادی .خلاصه امروز همش مامان رو اذیت کردی و تا هفت حوض اصلا نفهمیدیم چه جوری اومدیم فقط تونستم یه جوراب برات بخرم ؛ خدا به خیر کنه با این کمر درد چه بلایی سرم میخواد بیاد.

مرکز خرید پانیذ تو رسالت : شما دیگه یه مقدار آروم شده بودی و داشتی بازی میکردی.

میدان هفت حوض : آنا و محیا در حال بازی

محیا جون  با ماهی های قرمزش که بیچاره ها مرده بودن آخه اینقدر اینور و انور خورده بودن و به احتمال زیاد اکسیژن هم بهشون نمیرسید.

فیگور آنا خانمی برای عکس گرفتن .

نزدیک خونه دم پاساژ موبایل فروشی توجه آنا خانمی به عکسهای بازی angry bird پرنده عصبانی که همیشه تو گوشی بابایی جون باهاش بازی میکنه جلب شد .

دیگه داشت به صورت پراکنده برف میومد شما همش میگفتی برف برف و ما از مامان محیا جون اینا جدا شدیم تا اونابه کارهای بانکیشون برسن و با ماشین اومدیم خونه و از آشی که مامان محیا بهمون داده بود خوردیم دیگه ساعت یک ربع به سه شده بود و ما هم گرسنه خدا خواهرش رو بیامرزه اگه آش نبود من که اصلا حوصله ناهار درست کردن رو نداشتم  روز خوبی بود تا شب خداحافظ عزیزم .........................

غروب همراه بابایی جون رفتیم هفت حوض ؛ و من تو راه از شیطنتهای و اذیتهایی که صبح باعث شدی که مامانی خسته و کلافه بشه واسه بابایی جون تعریف کردم و اون خیلی ناراحت شد که اینقدر مامان رو اذیت میکنی هوا خیلی سرد و بیرون خیلی شلوغ بود تصمیم گرفتیم که خیلی زود برگردیم خونه ؛ یه کفش خوشگل واسه شما گرفتم و یه بلوز و پیراهن واسه دایی حسن و یه شلوار واسه بابایی و  برگشتیم خونه تو راه برگشت خوابیدی و فکر کنم از خستگی دیگه توان نداشتی میبوسمت عزیزکم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محیا
21 اسفند 90 11:21
نوش جونتون. بخدا کلی هم ماکارونی دست نخورده داشتم میدونستم مثل خودم خسته ای اما روم نشد برات بیارم..
مامان پارسا قند عسل
23 اسفند 90 14:40
خسته نباشین عزیزان من.بنطرتون این داد و بیداد هایه وروجک ها،تا کی ادامه داره؟؟؟؟؟