آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

91.4.1

1391/4/3 11:49
نویسنده : مامان متین
202 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پنجشنبه ست و اولین روز تابستون ؛ البته از چند روز پیش گرمای تابستون رو تجربه کردیم و امروز هم وارد اولین ماه تابستون شدیم این ماه نی نی سپیده جون بدنیا میاد . صبح از خواب بیدار شدیم و بابایی جون رفته بود سرکار و بخاطر مشغله کاری تا 5 یا 6 میخواست اونجا باشه و ما هم باید یه جوری خودمون رو سرگرم کنیم .

شیطنتهای خانمی تمومی نداره .

ساعت 5:30 بود که بابایی زنگ زد که آماده باشین بریم بیرون  خرید کیف و کفش واسه مامانی و کلی منو خوشحال کرد اگرچه دلم نمیومد که با این خستگی بریم بیرون ولی با اصرار بابایی جون آماده شدیم و رفتیم بیرون ، دم در که منتظر بابایی جون بودیم و اونم بخاطر ترافیک کمی دیر کرد همش میگفتی بابایی کو بابایی کو و اینقدر ادامه دادی تا بابایی اومد .

آنا و بابایی جون در حال تماشای آب نما

طبق معمول تو هر مغازه ایی یکی از این angry birdها هست که توجه شما رو جلب کنه .

نزدیک پارکینگ ، یه سرسر ه بود که یهویی رفتی سمتش و یه پنج دقیقه ایی بازی کردی.

اینم مثلا اسب و شیره - بیچاره ها اینقدر بهشون نرسیدن رنگ و رو ندارن-

تو راه برگشت دم یه مغازه رفتم که واست شیر بخرم و سه تا هم سن ایچ خریدم که بخوریم اومدم دیدم داری مثل ابر بهاری اشک میریزی تا منو دیدی اشک ریختنت تبدیل شد به داد وفریاد نگو من که نبودم از بابایی جون خواستی برات رانی بخره و حالا که دیدی من سن ایچ خریدم کلی شاکی شدی منم سن ایچها رو پس دادم و رانی خریدم و شما خوشحال و خندان نشستی و خوردی .

راستی گلم الان یه ماهی میشه که شما مثل خانمها پشت و رو صندلی عقب میشینی و این موضوع خیلی منو و بابایی جون رو خوشحال کرده دیگه خیالمون تو جاده راحته .

برگشتیم خونه و بابایی از cd فروشی بغل خونه دوتا سی دی خرید و شب یکی شون رو دیدیم و کلی خندیدم و شما هم الکی میخندیدی الهی قربونت برم عزیزم .                                                          

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یاس
3 تیر 91 16:27
عزیز دلم.آفرین به این دخمر گل.پارسا فقط 5 دقیقه پشت طاقت میاره متین جون. پس میتونم امیدوار باشم