آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

91.4.31

1391/5/1 2:08
نویسنده : مامان متین
354 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اولین روز ماه رمضانه و الان چند سالیه که ما توفیق روزه داری رو نداریم ولی همیشه همیشه این ماه رو دوست داشتم مخصوصا که آدم دورو برش شلوغ باشه و افطاری بره و افطاری بده و به قولی :

"خدایا ، ما رو ببخش که در انجام کار خیر یا جا زدیم و یا جار .........."یه مدتیه که شما همش سرفه میکنی یه مدت که چه عرض کنم یکی دو روز من اولش به تجربیات خودم شروع کردم به دارو دادن که شوهر عمه بابایی از اونجایی که داروسازه منو ترسوند که اگه درست و سر وقت دارو ندم دارو ها تو بدن مقاومت ایجاد میکنن و دیگه اثرشون از بین میره و ............... و ترجیح دادم صبح ببرمت دکتر ، دکتر خودت هم که مسیرش دوره و بردمت پیش دکتر منصوری که یکی دوبار هم بردمت پیشش و دکتر خوبیه ؛ تو راه همش دلهره داشتم نکنه دوباره تو مطب دکتر قشقرق به راه بندازی و داشتم خودم رو آماده میکردم و همش دلداریت میدادم که  آقای دکتر مهربونه و با گوشیش شما رو قلقک میده و از این حرفا قبل از رفتن به اتاق دکتر هم واست آبمیوه خریدم تا یکم روحیه بگیری ؛ وقتی وارد اتاق شدیم به طور خیلی غیر منتظره دیدم که به آقای دکتر سلام کردی و کلی ذوق مرگ شدم و نشستی رو پای منو دکتر خیلی راحت معاینه ت کردو کلی مامان رو خوشحال کردی عزیزکم آقای دکتر هم گفت یه سرما خوردگی خفیفه و اگه داروهاش رو بخوره زود خوب میشه ولی یعنی میشه آنایی داروهاش رو خوب بخوره ؟

چون دخمل خوبی بودی واست یه سی دی خریدم و خیلی هم خوشحال شدی الانم نمیذاری ازت عکس بگیرم موشی من .

آنا خانمی در حال انجام حرکات موزون .

برگشتیم خونه و از گرما بیرون هلاک شدیم راستی از دکتر که پرسیدم که آیا همکاری نکردن آنایی رو میتونم چاره یی کنم گفت که سخت نگیرم و هر بچه ایی به وقت خودش از پوشک گرفته میشه و به توانایهای دیگه ایی که داری بیشتر تمرکز کنم راست میگه نمیدونم چرا اینقدر اصرار دارم که از پوشک بگیرمت وقتی خودت همکاری نمیکنی البته مامانی جونم میای دستشویی ولی از جیش خبری نیست انگار خونه و دستشویی رو اشتباه گرفتی.

بعد اومدن بابایی جون که از گرسنگی داشت کلافه میشد تند تند یه شامی درست کردم و رفتیم سروقت مسابقه dance و دیدن سریالهای تلویزیون و بعدش صدای کارناوال رمضان که از تو خیابون بگوش میرسید رو نگاه کردیم و ساعت 12 شما و بابایی جون خوابیدن و منم اومدم سروقت وبلاگ خانم گلی خودم . میبوسمت عزیزکم عاشقتم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یاس
3 مرداد 91 2:00
نفس منی خاله جون جون. نبینم مریض بشی عشقم. من هنوز نتونستم پارسا رو از شیشه بگیرم.غصه منو کشت