91.9.21
دختر گلم سلام
دوباره فرصتی شد که بیام و برات بنویسم میدونم نبودم طولانی شد ولی چه کنم ببخشید .
این روزها که ننوشتم خیلی جا ها رفتیم و خیلی کارها کردیم ولی خوب ذهنم زیاد یاری نمیده که به یاد بیارم بیشترینش سفر شمال ما واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا بود که در کنار عزاداری خوش هم گذشت و شبا بیرون میرفتیم واسه دیدن دسته ها و درخواست های شما برای خرید پرچم و سنج و طبل و .....که تحت تاثیر دیدن دسته های عزاداری بود .
مریضی بابایی جون بعد برگشت از شمال و در ادامه شما که کلی لاغر شدی و من غصه خوردم و تمام تلاشم رو دارم میکنم که شما دوباره مثل گذشته قوی و تپلی بشی ، البته تپلی بدم میاد سلام باشی همین کافیه و در نهایت تولد محیا خانمی که کلی هم بهت خوش گذشت و همش بعد اون میگی شمع فوت کنم ...
امروز هم هوای سرد و بارونی رو داریم و شما هم صبح ساعت 8 برپا دادی و از صبح زود همینطوری داری بازی و شیطونی میکنی .