آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

آخر هفته

1392/6/9 16:24
نویسنده : مامان متین
202 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه هفتم شهریور :

تصمیم داریم بریم فیروزکوه و قرار شد بابایی جون که از سر کار اومد بریم صبح دوتایی رفتیم حموم و به بقیه کارهام هم رسیدم تا بابایی بیاد به اصرار بابایی جون ناهار هم درست نکردم و تو راه رفتیم سه تا ساندویچ گرفتیم و خوردیم ولی خیلی مزه داد نمیدونم چرا گاهی این ساندویچ ها اینقدر مزه میده و آدم رو یاد روزهای مدرسه که زنگ تفریح ها ساندویچ میخوردیم میندازه .

تهران رو که رد کردیم و بعد از دماوند هوا دیگه یه حال دیگه داشت خنک و گاهی با بارون های شدید که گرمای تهران رو از یاد آدم میبرد؛البته پر  از تصادف و شلوغ آخه دیگه روزهای آخرتعطیلاته و همه در تکاپوی مسافرت و جبران مسافرتهای نرفته , اینقدر بد رانندگی میکردن که شاید نزدیک به 7 تا تصادف در انواع مختلف دیدیم .

طبق معمول که رسیدم فیروزکوه , بابایی جون رفت مغازه پیش داریوش و ما هم رفتیم خونشون تا غروبتر بریم پیششون دختر خاله سمیه هم اونجا بود. شب هم رفتیم رستوران میلاد که یه مجتمع تفریحی و گردشگریه و شب خوبی بود برگشتیم خونه و تا ساعت 2 بیدار بودیم و از این در و اون در میگفتیم .

جمعه هشتم شهریور:

امروز تولد رایبد خوشگله ولی حیف نشد که بریم رشت ولی از همین دور میبوسمش عشق خاله

صبح شما و فربد به همراه باباهاتون رفتین شهر بازی , ولی ازشانستون بسته بود و برگشتین بعد ناهار هم رفتیم یه دوری بیرون زدیم و شب هم بابای سپیده جون ما رو به یه آبگوشت خوشمزه و باحال مهمون کرد که خیلی چسبید و شما هم خیلی خوردی و همش میگفتی دوست دارم .

تقریبا ساعت 10 و نیم برگشتیم تهران جاده خیلی شلوغ بود تا نزدیکای تهران که رسیدیم تو یه ترافیک سنگین گیر کردیم و بالاخره رسیدیم خونه و شما رو که تو ماشین خواب بودی به جات انتقال دادیم و شما خوابیدی تا صبح .....................

  • این دو روز از دست تو و فربد دیگه کلافه شدیم از طرفی تو بزرگتر بودی و فکر میکردی اونم توانایهای تو رو داره و همش باعث افتادن و گریه اون میشدی از طرفی دیگه اونم کوچولو بود و مدام گریه میکرد و نق میزد کاش هر دوتاتون زودتر بزرگ بشین تا ما بزرگترها با خیال راحت یه گوشه بشینیم و احساس آسودگی کنیم .
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مانی محیا
12 شهریور 92 10:27
ایشاله قسمت شما باشه. با آنایی یه روز بیاید خونمون. پنجشنبه یا هرروز غروب خونم. فعلا اطراف خونه رو دوست ندارم و جایی نمیرم. تا کم کم عادت و کشف کنم..
نازی 
23 شهریور 92 16:59
بیا اینجا به دردت میخوره تو گوگل بزن "کپی پیست کن" بعد بیا کپی پیست کن