پنجشنبه 16 مهر ماه

صبح از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتم به یه سری کاراهامون برسیم آخه خیلی وقته هم نرفتیم هفت حوض , از اونجایی که ماه محرمه همجا پر از تکیه و هیت شده و در و دیوار خیابونها سیاه پوش .

اول رفتیم کفش فروشی تو هفت حوض که کفشات رو بدم آخه تو عروسی عمو اینقدر ورجه وورجه رفتی پاپیونش کنده شده بود و گم شده و آقاه قول داد درستش کنه ، بعدش هم رفتیم دستمال آشپزخونه خریدیم و چه پارچه هایی که ندیدیم و منم عاشق پارچه با خودم تصمیم گرفتم این سری پارچه های خوشگل رو حتما بخرم ...

برگشتنی هم خرده فرمایشات شما رو انجام دادم و تو راه هم یه عکس از  هیت عزاداری نزدیک خونه گرفتیم البته به همراه شما . خلاقیت این بچه ها منو کشته بود .

بابایی هم امروز ما رو از آشپزی و آشپزخونه نجات داد و ناهار از بیرون کباب گرفت و جای بسی خوشحالی رو برای من فراهم کرد .

بعد ناهار هم رفتیم یه دور بیرون و به خریدهای خونه رسیدیم یه فالوده یی نوش جان کردیم و برگشتیم خونه .

این روزا شما خیلی شیرین زبون و حاضر جواب شدی گاهی این حرفات عصبانیم میکنه گاهی خنده م میگیره آخه شما کوچولوها این همه حضور ذهن رو از کجای آوردین خیلی بی پروا هستین و هوشیار ؛ گاهی با خودم میگم ما هم اینطوری بودیم ولی وقتی با مادر جون در میان میزارم میگه نه شما اینطوری نبودین و بیشتر احترام میذاشتین - که میدونم بیشترش از ترس بود آخه اینروزا بچه ها دیگه از هیچ چیزی نمیترسن جسور شدن ....

جدیدا هم به زبان دیگری حرف میزنی یه زبانی میان ترکی و چیزی که من متوجه نمیشم و این از تاثیرات تماشا کردن کارتونای شبکه های ترکیه ست ای خدا با این یه مورد چیکار کنم .

هر روز میگی اگه منو مهد نمیبری پس برام چتر بخر نمیدونم رابطه مهد و چتر چیه ولی قول میدم واست یه چتر خوشگل بخرم ....

این روزا هم همش در فکر خوردنی , از شیرموز گرفته تا پاستیل و بستنی و ..... فکر کن نشستیم داریم تلویزیون نگاه میکنیم یهو دخملی میگه: مامان مامان خوردنی یه چیزی نداریم بخورم خنده م میگیره بخدا تو که همه رو خوردی و تموم کردی دیگه چی میگی بچه جون .

شب هم موقع خواب شروع میکنی به بهونه گرفتن تا دیرتر بخوابیم : همش میگی نخوابیم نخوابیم و هر چند دقیقه یک بار میگی من آب میخوام من شیر میخوام اینقدر ادامه میدی تا عصبانیم کنی و بعد یه دعوا آروم میشی و میخوابی آخه این دیگه چه مدلشه ؟