آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

جمعه

1392/8/18 15:12
نویسنده : مامان متین
228 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که امروز صبح زود بیدار شدی کلی بابایی شاکی بود آخه نذاشتی بخوابه و آقایون هم که روی خواب جمعه حساسسسسسسسسسسسس.

بعد خوردن صبحونه نشستم تا پرده یی رو که خریده بودم بدوزم دیروز از چند جایی پرسیدم که چند روزه تحویل میدن ولی همشون گفتن چهار و پنج روزه ؛ پس دست به کار شدم تا خودم بدوزمش میدونستم که خیلی سخته ولی به جون خریدم تا تمومش کنم ولی وسطهای کار تو دلم کلی بد وبیراه به خودم گفتم نمیتونستم بلند بگم آخه بابایی جون بهم گفته بود بدم بیرون بدوزم ولی خودم قبول کردم و چاره یی نبود بالاخره تموش کردم و قشنگ شد و خستگیم در رفت


ناهار رو خوردیم و بابایی جون گفت ببریمت شهر بازی آخه از صبح بهونه میگرفتی که بریم شهر بازی و میخواست خوشحالت کنه بعد حموم ساعت تقریبا 5:30 بود که رفتیم سرزمین عجایب و شما هم خیلی خوشحال شدی بارون هم نم نم میبارید و من عاشق نم نم بارونم از اونجایی که زود رفته بودیم راحت جای پارک پیدا کردیم و رفتیم اول تیراژه رو گشتیم و بعد رفتیم سرزمین عجایب و شما کلی بازی کردی خوشحال خوشحال همه وسایل رو تقریبا سوار شدی و باز ناراضی بودی .

کوچولو هم بودی یه عکس با این وسیله بازی داشتی یادته عشقم ؟

خلاصه با اعلام خستگی من تصمیم گرفتیم برگردیم خونه و شما هم ناراضی و کلی نق زدی جالبه گریه نکردی و فقط به نق زدن بسنده کردی تاز ه داشت شلوغ میشد و ما خوب موقعی رفتیم و برگشتیم .

قبل سوار شدن ماشین بهم گفتی گرسنه هستم به بابایی بگو ساندویچی چیزی برام بخره , بابایی جونم گفت حالا که اینطوریه بریم پیتزا پرپروک و من و تو کلی خوشحال شدیم .

تو پیتزایی کلی سرو صدا راه انداخته بودی و بلند بلند صحبت میکردی البته از اونجایی که شیرین زبونی بود بیشتر باعث خنده  میزهای بغلی شده بود و همه نازت میکردن .

برگشتنی هم یه دوری تو محل خودمون زدیم تا از هیتها و دسته هایی که تازه ساعت 11 شب میخواستن حرکت کنن دیدن کنیم .

روز خوبی بود امیدوارم بهت خوش گذشته باشه عزیزکم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)