دیروز و امروز ما
پنجشنبه صبح بابایی جون رفت سرکار و منم زود بیدار شدم نمیدونستم چیکار کنم ولی خودم رو مشغول کردم تا دخملکم بیدار شه بعد خوردن ناهار و یه استراحت کوچولو که نه گذاشتی بابایی بخوابه نه خودت خوابیدی رفتیم بیرون یه چرخی بزنیم و سمت شهر آرا لباس بچه ها رو نگاه کردیم و برگشتیم سمت خونه تا خریدهایی رو که واسه فردا احتیاج داشتیم انجام بدیم .
جمعه هم قرار بود بریم سمت سورتمه تهران و همش میترسیدم که نکنه بارون بیاد ولی خدا رو شکر هوا خوب بود و با یاسمین رفتیم سورتمه ؛ مامان یاسمین آش پخته بود و منم سالاد ماکارونی درست کردم و با کلی تنقلات راهی شدیم . جای قشنگ و جالبی بود و کلی ماشین و آدم که ترافیکی ایجاد کرده بود بیا و ببین , بساط ناهار رو برپا کردیم و شما و بابایی جون و آقامجید و یاسی و بیتا رفتین سورتمه سوار شدین و بعدا بابایی گفت که ترسیده بودی و به روی خودت نیاوردی ولی از عکسهایی که گرفته بودین متوجه ترست شدم گلم .
بعد خوردن ناهار و گپ وچای بخاطر سرمای هوا ترجیح دادیم برگردیم خونه یاسمین اینا و تا شب اونجا موندیم
شما هم کلی بازی کردین , از لباسهایی که مامان یاسی از طرف یکی از دوستاشون میفروخت یه دست واست خریدم خیلی خوشگله .
ساعت تقریبا 9 بودیم که برگشتیم خونه و بخاطر خستگی زیاد خوابیدم .
بوس بوس دخمل گلم که خیلی مهربونی بوس بوس.