آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

سفر شمال 90.6.30

1390/7/3 3:33
نویسنده : مامان متین
310 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح تصمیم گرفتم با خاله برم بازار تا یه خرید کوچولو داشته باشم بخاطرهمین تا شما خواب بودی با خاله رفتیم بیرون ، دلم خیلی واسه خیابونا و بازار رشت تنگ میشه واسه همین سعی کردم نهایت استفاده رو امروز ببرم آخه امشب برمیگردیم تهران ؛ از بازار شهرداری گرفته تا خیابون تختی و مطهری همه جا خاله رو بردم تازه تاوسط بازار هم کشوندمش و کلی خسته ش کردم واسه شما پارچه تریکو خریدم و کلی وسایل دیگه که همش واسه شماست .وقتی برگشتم خونه از اینکه منو دیدی کلی خندیدی و پریدی بغلم آخه من وتو زیاد از هم دور نشدیم و وقتی چند ساعتی ازم دوری و بعد منو میبینی احساس میکنم میخوای یه چیزی بگی بخاطر همین الکی میخندی و میپری تو بغلمو محکم بهم میچسبی؛

راستی مامانی میخوام امروز گوشهاتو سوراخ کنم آخه شنیدم برای سوراخ کردن گوش زیر یک سال بهتر بعد اون تا موقعی که خودت اراده نکردی نمیشه گوشهاتو سوراخ کرد آخه خوب بزرگتر که بشی شاید بترسی نذاری ، منم گفتم حالا که پیش مامانی هستیم ببرم گوشهاتو سوراخ کنم تا اینقدر موقعی که من گوشواره استفاده میکنم تو دلت نخواد .

این عکسایه که مامانی ازت گرفته تا بهم نشون بده چقدر بلا شدی و تنهایی رفتی روصندلی کامپیوتر دایی جون .

اینجا رو نگاه کن دخملی دیده بابایی و مامانی جدول حل میکنن اونم داره جدول حل میکنه ، الهی مامان به قربونت بره گلم .

وای آنا نمیدونم چی بگم یه لحظه پشیمون شدم از تصمیم که گرفته بودم تو هم که فهمیدی اینجا مطب دکتر ه میخواستی بری بیرون مامانی کلی باهات حرف زد و نازت داد تا راضی شدی منم که دلم نمیومد بغل کنم و بشینم گوشهاتو سوراخ کنه دادم بغل مامانی و دایی ازت عکس گرفت .

وقتی دیدم اینقدر گریه میکنی کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا اینکار رو کردم وقتی اومدی بغلم همش میگفتی مامانی ، خیلی دلم برات سوخت ، منو ببخش مامان جون.

شب ساعت 9:30 بعد خوردن شام و جابجایی خونه حرکت کردیم سمت تهران ، وای دلمون خیلی برای بابا پدرام تنگ شده خدا کنه زودتر برسیم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)