سفر مامان و آنا خانم شیطون
پنجشنبه ١٢ آبان ماه ١٣٩٠
امروز ساعت ١١ بلیط رشت رو داریم و باید بدون بابایی بریم البته بابایی چند روز دیگه میادولی خوب بازم این دوری چند روزه سخته شاید شما الان این دلتنگی رو احساس نکنی ولی وقتی بزرگ بشی میفهمی مامانی چی میگه .
صبح با آژانس رفتیم بیهقی البته بابایی هم اومد تا در بردن چمدون و ساکها کمک کنه نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر بارمون زیاد شده یکم استرس دارم چون همش میترسم که تو راه اذیت کنی خدا کنه به خوبی بگذره .
آنا خانمی در حال رفتن به مسافرت
واقعا فضای بیهقی زیباست مخصوصا که قسمت بازی بچه ها رو داره و از ترس باید یه طوری بریم شما اونجا رو نبینی قبل از سوار شدن یکم با بابایی جون بازی کردی و خوش گذشت .
موقع سوار شدن فهمیدیم که رزروشن اشتباهی بلیط ماو چند نفر دیگه رو VIP زده و این یه توفیق اجباری و خوشایند بود .
تو اتوبوس هم اوایل آروم بودی مخصوصا که اطرافمون آقایون بودن و شما زیر چشمی نگاه میکردی ببینی بهت توجه میکنن یا نه . ولی در ردیف جلو یه خانمی که تقریبا هم سن مامان بزرگی بود یه دفعه برگشت و شما رو ناز داد و بهت خندید . خندیدن همان و تا رشت بیچاره شدن همان.
مدام پیش خانمه بودی حتی وقتی مجتمع آفتاب درخشان صحراپیاده شدیم واسه ناهار بازم بیچاره رو ول نکردی خانمه هم از اونجایی که بعدا فهمیدم رییس آموزش پیام نور رشت بوده و فرزندش رو ازدست داده خیلی هوای تو رو داشت و کلی کمکم کرد.(دعا میکنم خدا هر چی آرزوی داره برآورده کنه )
تو آرشام هم کلی به وسایل دست زدی و یه جا آروم نمیگرفتی خانم مهربون واست سیب زمینی گرفت تا شاید یه جا بشینی ولی انگار کارساز نبود.
وبالاخره تو بغل خانمه خوابیدی و به هزار زحمت آوردمت رو صندلی خودت .
وقتی رسیدیم رشت خیلی دوست داشت بریم پیشش قول دادم فرصتی پیش اومد بریم پیشش.