18 آبان 1390
امروز صبح طبق تصمیم قبلی رفتیم خونه مامان و بابا بزرگ بابایی و بابا بزرگی به همراه عمو پرهام اومد دنبالمون ؛ چون عمو پرهام محل کارش اهوازه و شما خیلی نمی بینیش در نتیجه رابطه ی جالبی باهم ندارین عمو خیلی سعی میکنه یه جوری شما رو به سمت خودش بکشه ولی شما نه .
ناهار خونه مامان بزرگی طبق معمول خوب نخوردی آخه گفتم که میای شمال اصلا سیستم ناهارو شامت عوض میشه مامان بزرگی از عروسی تعریف کرد و اینکه اصلا تو هوای بارونی خوش نگذشته و عکس ها و فیلم ها رو تماشا کردیم غروب هم رفتیم انزلی ولی اینقدر سرد بود از ماشین پیاده نشدیم و برگشتیم رشت . برگشتنی هم از اونجایی که از پیراشکیهای مغازه ایی نزدیک خونه مامانم اینا تعریف کرده بودم و از علاقه شما گفتم رفتیم و پیراشکی خریدیم و خوردیم کلی تو هوای سرد پیراشکی داغ مزه داد .
آنا خانمی در حال بازی با فندک بهمراه بابایی جون .
شب هم خاله بابایی جون اومدن خونه مامانی و تا ساعت یک اونجا بودن دختر خاله بابا (متانه )کلی اسباب و خوراکی و سی دی واسه شما خریده بود آخه خیلی شما رو دوست داره راستی یه لاک خوشگلم خرید بود که بدم به تو ولی من واسه خودم برش میدارم .