روز خداحافظی
جمعه ٢٠ آبان ١٣٩٠
امروز از اونجایی که بابایی جون دیروز ساعت ١١ صبح سواری رو رزرو کرده بود آماده رفتن شدیم خیلی سخته بعد از یه مدت که پیش مامان و بابات و تو شهر خودت هستی حالا دل بکنی و بری ولی چاره ایی نیست چون زندگی و خونه و همه چیزم دیگه تو یه شهر دیگه ست و باید به سرنوشت راضی باشم هر چند از بابایی جون قول گرفتم که یه روزی منو به شهر خودم برگردونه و امیدوارم در آینده این موضوع تحقق پیدا کنه .
توی راه اصلا اذیت نکردی انگار با سواری که بیام بهتر از اتوبوس میتونی طاقت بیاری و مامان کمتر دچار دردسر میشه وقتی که رسیدیم تهران هوا هم ابری بود و هم خیلی سرد .دوباره زندگی تو این شهر شلوغ رو باید شروع کنیم به امید روزای قشنگ...........
آنا خانمی منتظر برای رفتن.
آقای راننده بر خلاف همیشه تو یه رستوران دیگه نگه داشت و از اونجایی که از وضعیت غذایی اونجا راضی نبودم در نتیجه مجبور شدیم بریم و بیرون یه دوری بزنیم .