سفرنامه شمال آنا خانمی 90.6.24
امروز ٩٠.٦.٢٤ بخاطر اینکه ٨:٣٠ بلیط داشتیم باید زود از خواب بیدار میشدیم به سختی شما رو از خواب بیدار کردم و لباساتو پوشوندم نمیدونم دخملی مدرسه چه جوری میخوای بری وای خدا به داد مامان برسه خوش خواب من بیدار شو دیگه گلم میخوایم بریم رشت شما هم با ناز و غمزه بیدار شدی بابایی جون دیشب یه آژانس واسه صبح رزرو کرده بود وقتی که اومد و شما فهمیدی قضیه بیرون رفتنه خیلی خوشحال شدی و کلی ذوق کردی که بریم بیرون ، تو پارک سوار بیهقی هم تا دیدی که وسایل بازی هست دیگه مامان رو فراموش کردی و میخواستی بری بازی ولی نمیشد چون اتوبوس درحال حرکت بود . آنا خانمی حالا مثل دخترهای خوب رو صندلیش نشسته و معلوم نیست داره به چی فکر میکنه شاید میخ...
نویسنده :
مامان متین
19:23