آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

91.7.3

مامانی جونم سلام بالاخره بعدکلی روزای بد که همش مریض بودی اومدم که برات بنویسم اصلا حال و حوصله نوشتن نداشتم تب ویروسیت به یک طرف بعدش هم با وجود این که فکر میکردم لثه هات بخاطر در آوردن دندون ملتهبه ولی فهمیدم که نه از قرار معلوم دچار ویروس تب خال شدی و کل دهنت تب خالی شد خیلی ناراحت بودم هیچی نمیخوردی و کلی بی قراری کردی اخلاقت بد شد و خلاصه روزای خوبی نبود این ویروس لعنتی معلوم نیست از کجا پیداش شد. خدا رو شکر الان بهتری و کم کم داری خوب میشی و تا روزی که از خواب بیدارشی و ببینم 100% خوب شدی خیلی عذاب میکشم . راستی دیروز بردمت پارک کلی بازی کردی و خوشحال بودی بعد چند وقت انگار از بند رها شده بودی و با خوشحالی میدویدی اینور و...
5 مهر 1391

91.6.29

سلام سلام دختر گلم صبح که بیدار شدی اومدی سراغمو گفتی دندونم درد  میکنه و منم یه نگاهی انداختم و دیدم بعله دخملیم یه دندون کوچولو در آورده و یکی هم داره تلاش میکنه که تشریف بیاره الهی قربونت برم دیگه بزرگ شدی یاد روزایی افتادم که فقط دو تا دندون موشی داشتی و خیلی بهت می اومد. با آینه دندون جدیدت رو بهت نشون دادم و برق چشات دیدنی بود ، تلفنی خبر دندونت رو به بابایی جون ، دایی حسن و خاله و مادر جون دادی. الانم داری سی دی چیه چرا رو نگاه میکنی و با دوچرخه ت این ور و اونور میری. راستی امروز دخملی رو دیدم که داره وسایل بهم ریخته رو جابجا میکنه و بقول خودش کمکم میکنه خوشحال شدم بعد چند دقیقه رفتم سراغ اسباب بازیات و دیدم که اینج...
4 مهر 1391

91.6.27

سلام دخمل گلم یه سری از عکسهایی رو که تو این روزا برات ننوشتم میذارم : اینجا وقتیه که با دایی حسن رفتیم مجتمع کاسپین تو انزلی و کلی خوش گذشت ؛ کلی بازی کردی و برات یه فرفره خریدم که وقتی رسیدیم خونه شکسته شد اما اشکالی نداره بازم برات میخرم گل گلی خوبم . رابید کوچولو در تاریخ هشتم شهریور ماه 1391 به این دنیای قشنگ اومد و ما رو کلی خوشحال کرد روزش چهار شنبه بود ساعت 9 و بیست دقیقه اگه اشتباه نکنم  شما هم با بابایی جون تو حیاط بیمارستان آریا بودی و بعد که فهمیدم کلی اذیتش کردی ؛ از اونجایی که پذیرش بخش زنانش آشنا بود با وجود ممنوعیت ورود شما بردمت تا خاله راحله و نی نی نازش رو ببینی و شما هم کلی با دیدن خاله راحله خوش...
4 مهر 1391

آنایی زود خوب شو

صبح که بیدار شدی اومدی پیشم و منم یهو از خواب بیدار شدم و مثل آدمی گیج و منگ و با یه ذهنیتی از مریضیت دستم ناخوداگاه رفت سمت پیشونیت که ببینم تب داری یا نه ؟خدا رو شکر تب نداشتی ولی کمی داغ بودی تب سنج رو گذاشتم زیر بغلت و دیدم نه دمای 37 رو نشون داد و خیالم راحت شد تا الان هم مشکلی نداری و فقط کسلی و بخاطر داروییه که . میخوری این سری تا آخر باید شربتت رو بخوری تا خیالم جمع جمع بشه . تا بعد گلم ................... غروب کلی بهونه گرفتی منم گذاشتم پای مریضیت ؛ تلفنی  از بابایی پدرام خواستی زود بیاد و ببردت ددر اونم قول داد این کار رو بکنه ؛ شب ساعت ٩و نیم با هزار ادا و اصول آماده شدی که یه دوری بریم بیرون و تو ماشینم همش ش...
29 شهريور 1391

91.6.27

سلام مامانی من این روزا اصلا حالت خوب نیست و حال منهم بده ؛ صبح خیلی گریه کردم و بهم گفتی مامان گریه نکن ولی وقتی تو این وضعیت تب و بی حالی میبینمت خیلی حالم بد میشه از پریروز که یهو تب کردی و دیروز بردمت دکتر و تشخیص داد که تب ویروسیه تا الان هنوزم تب داری و خدا خدا میکنم که هر چی زودتر خوب شی . دیشب تا ساعت 2 بیدار بودم و مدام با حوله خیس تن کوچولوت رو خنک میکردم تا اینکه تبت اومد پایین ولی هنوزم کمی داغ بودی امروز صبح مادر جون مینا و بابایی رفتن و منم اصلا حوصله ندارم . زودتر خوب شو دخملی گل من. ...
27 شهريور 1391

ما اومدیم

آنای عزیزم دوباره مصمم شدم که بیام و برات بنویسم این مدت که رشت بودیم و بعد اومدنمون هم یه سری اتفاقات باعث شد مامانی خیلی تنبل بشه و دیگه برات ننویسه اما میدونم در آینده حتما منو بازخواست میکنی که مامان جونم حالا که شروع کردی چرا نصفه ؟ ا ین فکرها باعث شد که بیام و دوباره برات بنویسم گلم ...................... میخوام روزای گذشته رو کم کم و مختصر برات یادداشت کنم ............... ...
25 شهريور 1391

این روزا

سلام دخملی این روزا بخاطر نداشتن شارژ اینترنت کم میشه که به وبلاگت سری بزنم ولی قول میدم در اسرع وقت بیام. پنجشنبه 19 مرداد ماه رفتیم تا فربد کوچولو رو ببینم شما هم اصلا حسودی نکردی بر خلاف رادین خواهر زاده سپیده جون که اصلا به بچه نگاه هم نمیکرد کلی نازش دادی و همش میگفتی فرفود رو دوست دارم تا فردایش اونجا بودیم و ساعت 8:30 یا 9 بود که حرکت کردیم سمت تهران . روزا میگذرن و شما هم داری واسه خودت خانمی میشی و راستی عزیزکم نی نی خاله هم 10 شهریور بدنیا میاد چقدر این روزا نی نی کوچولو میبینی ، امیدوارم همیشه شاد و خندان باشی بووووووووووووووس ...
22 مرداد 1391

سه شنبه 10 تیر

گلی گلی من امروز واسه خرید رفتیم هفت حوض ساعت حدودا 5:30 بود و هوا گرم ولی هم کار داشتیم و هم حوصله مون سر رفته بود اینقدر دخمل خوبی بودی داشتم بهت شک میکردم نمیدونم چرا وقتی با کسی هستیم این حرکات ازت سر میزنه در طول راه اصلا دستم رو ول نکردی و به همه حرفام گوش میکردی نکنه دخملی کسی رو میبینی جو گیر میشی ؟ داشتم خرید میکردم یهو  دخملی رو دیدم که ... ، ای شیطون بلا برگشتنی گفتم بریم وسط میدون هفت حوض تا از فواره ها لذت ببریم دیدم که بچه ها تو آب هستن و شما هم انگار بدت نمیومد ولی دست دست میکردی و انگار منتظر اجازه من بودی آخه اونا مایو پوشیده بودن. خوشحال تا دیدی نی نی نشست تو آب ...
11 مرداد 1391

هفت حوض

سلام عشقکم امروز تصمیم گرفتیم با محیا جون و مامانش بریم یه دوری هفت حوض و برخلاف همیشه تا گفتم بیرون میریم زود لباست رو آوردی و پوشیدی و بسی باعث خوشحالیم شد . امروز خیلی اذیتم کردی کلا امروز دخمل شیطونی بودی همش تو خیابون میدویی نمیدونم چیکارت کنم خدا صبری جمیل بهم عطا کنه که با این موضوع کنار بیام تا بزرگتر بشی و بفهمی چقدر این کارت خطرناکه . همیشه بخندین گلهای ناز نازی روزه خوری وای وای عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشششششششششششششقتم ...
10 مرداد 1391