آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

میخوام دوباره بنویسم

سلام مامانی جونم مدتیه که دیگه نمیام و برات نمینویسم , نمیدونم چی شده ولی حس نوشتن رو نداشتم اما امروز بابایی ازم خواست کاری رو که شروع کردم حداقل شده کم یا زیاد ادامه بدم مطمئن بود که در آینده باعث خوشحالیت میشم و منم میخوام دوباره شروع کنم میخوام دنبال دوستای بیشتری واست بگردم و یکم فعالتر بشم .
15 ارديبهشت 1392

خوشمزه های آنا خانم

سلام دخمل خوشگلم امروز کلی منو اذیت کردی البته اذیت که نبود شاید چون من بی حوصله شدم اسمش رو اذیت میزارم وگرنه احتمالا مقتضی سنیته که بالا و پایین بپری و همش حرف بزنی و یه همبازی داشته باشی که باهاش بازی کنی و بخندی و برقصی و خلاصه کلی کارها ی دیگه و چون من و تو همیشه همیشه با هم هستیم کسی جز من نمیتونه همبازی خوبی برات باشه ولی امان از این مامان بی حوصله تو . 1-یکی از کارای بامزه تو امروز این بود که از اونجایی که رژلب و سایه م تموم شده بود شما خواستی که بدمش بهت تا باهاشون بازی کنی قبلش هزار بار گفتم استفاده نکنی و فقط میتونی داشته باشیشون ولی چند دقیقه بعد دیدم نشستی جلوی آینه و داری خودت رو آرایش میکنی وای خدای من ؛ برگشتم بهت گف...
23 آذر 1391

91.9.21

دختر گلم سلام دوباره فرصتی شد که بیام و برات بنویسم میدونم نبودم طولانی شد ولی چه کنم ببخشید . این روزها که ننوشتم خیلی جا ها رفتیم و خیلی کارها کردیم ولی خوب ذهنم زیاد یاری نمیده که به یاد بیارم بیشترینش سفر شمال ما واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا بود که در کنار عزاداری خوش هم گذشت و شبا بیرون میرفتیم واسه دیدن دسته ها و درخواست های شما برای خرید پرچم و سنج و طبل و .....که تحت تاثیر دیدن دسته های عزاداری بود . مریضی بابایی جون بعد برگشت از شمال و در ادامه شما که کلی لاغر شدی و من غصه خوردم و تمام تلاشم رو دارم میکنم که شما دوباره مثل گذشته قوی و تپلی بشی ، البته تپلی بدم میاد سلام باشی همین کافیه و در نهایت تولد محیا خانمی که کلی...
21 آذر 1391

داستان یه روز قشنگ

خانم خوشگله با خونه سازی هایی که مادر جون برات خریده بود یه عروس و دوماد درست کردی که جا داشت برات بزارم (البته مامانی هم بهت کمک کرد میدونم که خودت میتونی ولی منم یه ذره بهت کمک کردم ) یه روز آنا خانمی نشسته بود و نمیدونست چه کنه کلی هم حوصله ش سر رفته بود کلی اخم و بداخلاقی که من چیکار کنم ؟ بعدش مامانش بهش گفت بیا برام یه عروس بساز آنایی هم یه عروس و داماد خوشگل با یه کیک قشنگ واسه مامانش درست کرد و باهاشون کلی عکس انداخت . ...
27 آبان 1391

91.8.27

سلام دخمل گلم , امروز که مینویسم برات داری کم کم به ماه تولدت نزدیک میشی و این نزدیک شدن یعنی یکسال دیگه بزرگتر شدی و مامان هم کلی ذوق میکنه که تو رو هر روز خانمتر میبینه  دوباره وقتی شد که برات بنویسم خیلی اتفاقات تو این هفته افتاد اما بخدا فرصتی نبود که بیام و برات بگم ولی به طور خلاصه برات میگم بعد برگشتنمون : تو این هفته همش مهمون داشتیم و یا خودمون مهمونی بودیم شما هم کلی دخمل خوب و بد بودی و کلی مامان رو خوشحال و ناراحت کردی  از ناراحتی ها نمیگم که غمگین نشی که دخمل بدی میشدی و این رو میزارم پای شرایط سنیت ولی خوب دوست داشتم کمی آروم تر , خانمتر و با حوصله تر میشدی آخه همش لجبازی و زورگویی اون همه خوبی و خوشگلیت رو خراب ...
27 آبان 1391

سفرنامه شمال

چهارشنبه بود که بابایی طرفای ظهر گفت آماده باشین که همین امشب میریم شمال و ما هم که از قبل خونه رو تمیز کرده و ساکها رو بسته آماده رفتن بودیم بعد اومدن بابایی جون تقریبا ساعت 8 بود که حرکت کردیم و اول رفتیم خریدهای دایی حسن رو انجام دادیم و بعد هم در بدر دنبال  یه جایگاه خلوت بنزین که تو تهران واسه خودش یه معضله گشتیم و به سمت رشت حرکت کردیم اون موقع شب عجب ترافیکی بود و انگار همه داشتن میومدن شمال معلومه روزای شلوغی رو تو رشت خواهیم داشت . ساعت 2 بود رسیدیم و بعد کمی گپ زدن و عوض کردن لباسها خوابیدم صبح هم هوا عالی بود . تصمیم برای رفتن به جای خاصی نداشتیم و از اونجایی که خاله راحله و رایبد هم بودن خونه بودیم و بابایی جون و عمو مه...
27 آبان 1391

آخر هفته قشنگ

سلام دخمل گلم  امروز که برات مینویسم هوا بارونیه و صد البته قشنگ و من عاشق بارونم و از تماشای بارون لذت میبرم آخر این هفته رفتیم فیروزکوه  و شما هم از دیدن فربد کلی خوشحال شدی البته یادم رفت دوربینم رو ببرم  و ازت عکس بندازم ولی در اولین فرصت از پسر خاله داریوش عکسها رو میگیریم و برات میزارم ؛ صبح پنجشنبه بعد از صبحونه و جمع کردن وسایلمون رفتیم حموم و بعدش اصلا حس ناهار درست کردن نبود منتظر بابایی موندیم و تا بیاد و حرکت کنیم تا به ترافیک برنخوریم تو راه بابایی هوس پیتزا کردو یه چند ساعتی معطل آماده شدن پیتزا ها شدیم و تو ماشین خوردیم و راهی فیروزکوه شدیم ساعت چهار و نیم رسیدیم و دختر خاله سمیه هم اونجا بود دور هم خوش می...
6 آبان 1391