آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

جمعه 4 مرداد ماه داغ داغ

امروز جمعه ست یه جمعه داغ داغ , فکرش رو بکن صبح که از خواب پاشدیم بعد شستن دست و صورت یهو دیدیم آب قطع شد البته بخاطر گرمای بی سابقه تهران اعلام کرده بودن که آّ ب جیره بندی میشه ولی ما چه میدونستیم یهو از خواب پا شی و ببینی آب نیست , همینجا بود که یهو قدر آب رو دونستیم از همسایه ها جویا شدیم و اونا هم گفتن بعله آب ما هم قطعه , هی زنگ زدیم 122 واسه جویا شدن اینکه کی آب میاد ولی همش مشغول بود و کم کم با شرایط پیش اومده کنار اومدیم نکته جالبش این بود که شما هم همش درخواست آب میکردی در صورتی که روزهای دیگه به زور آب میخوری . تو این گیر و دار باباجون پیشنهاد داد که دکور اتاق خواب رو عوض کنیم و ما هم قبول کردیم و تو این گرما , بی کولر ...
5 مرداد 1392

آخر هفته پر ماجرا

سه شنبه مربی اسکیتت نیومد و یه خانم دیگه مسئولیت کار رو به عهده گرفت که باعِث شد صدای خیلی از مامانا در بیاد ولی انگار این خانمه از شما بیشتر کار کشیده بود آخه وقتی اومدم پیشت کلی خسته بودی و کلی آّب خورده بودی و خیس آّب هم بودی , وسط کلاس یهو دیدم خانمی صدا میزنه مامان آنا مامان آنا من ترسیدم چی شده یهو دیدم میگه مامان آنا چیپس و دستمال کاغذی آنا رو بهش بده منو میبینی نگو وسط کلاس به مربیه گفتی چیپس میخوام و نکته جالبش دستمال کاغذیه بود الهی قربون دخمل تمیزه و حساسم برم . مامان دیگه کلی خندیدن و گفتن چقدر دخمل شما رعایت میکنه و معلومه به تمیزی و نظافت اهمیت میده منم خوشحال تو دلم کلی قربون و صدقه ت رفتم . امروز مامان یاسمین و بیتا گفت که...
4 مرداد 1392

آخر هفته

مامانی جونم سلام روزها بشدت گرمه و از گرما و ترس از آفتاب سعی میکنم کمتر بیرون بریم و تو خونه هم حوصله ت سر میره ولی چاره یی نیست بخاطر خونه تصمیم گرفتیم آخر هفته رو بریم رشت ولی بخاطر اظهار نامه مالیاتی که مدتیه بابایی جون درگیرشه قرار شد جمعه بره سر کار و قضیه رفتن کنسل شد . شما هم که شنیده بودی میریم خونه بابایی جون (یا به قول خودت گولگول )کلی برنامه چیدی که اسکیتت رو ببری و اونا رو خوشحال کنی ولی نشد و تا پایان روز همش میگفتی چرا نرفتیم چرا نمیریم ................. پنجشنبه که بابایی از سر کار اومد بعد یه استراحت کوچولو , به قصد خرید کفش واسه خودم رفتیم بیرون البته با ماشین چون هوا خیلی خیلی گرم بود و فقط جلوی چند تا کفش فر...
30 تير 1392

یه روز داغ داغ

سلام دخملی امروز باید میرفتیم کلاس اسکیت ولی هوا خیلی خیلی گرم بود و من اصلا حوصله گرما رو ندارم شنیدم امروز و  فردا گرمترین روزها هستن و خدا به داد برسه . ساعت 11 که شد شما شروع کردی به بریم بریم و من دوست نداشتم اصلا بریم بیرون چه برسه به اینکه زودتر برسیم کلی باهات حرف زدم که زوده و عقربه باید بیاد رو فلان عدد و ......تا راضی شدی که مثلا عقربه که رسید رو 11:25 ما میریم و خودت رو با اسکیت و وسایلش سرگرم کردی و داستان گفتی و از خودت کلی تعریف کردی , منم که دیگه آماده شده بودم و تصمیم گرفتم بریم بهتره حداقل تو ماشنی کولر میزنم و چیزی حالیمون نمیشه ولی مگه کولر جواب میداد خورشید خانم انگار پر انرژی تر از همیشه می تابید و چشم ها...
25 تير 1392

عکسهای پارک

عکسهای پارک آنا خانمی   حرکات ورزشی اون خانمه تو عکس منو کشته بود . شما هم تصمیم گرفتی کمی حرکات ورزشی انجام بدی چه نازی داره این دخمله. ...
19 تير 1392

فکرش هم قشنگ نیست

دیروز که بردمت کلاس خوشحال بودی و میگفتی که همش بریم کلاس ولی خوب نمیشه که کوچولوی من ؛ ولی هفته یی دوبار هم خیلی کمه واسه شما که اشتیاق داری تصمیم گرفتم خودم ببرمت جایی که تمرین کنی مربیت میگفت تو پارکینگ خونه هم خوبه اگه بتونه تمرین کنه ؛ وقتی شما داشتی تمرین میکردی من هم با یه خانم آشنا شدم که اصالتا مشهدی بود و شوهرش هم همشهری من , دختر خوبی به نظر میرسید و جالبش هم این بود که بااینکه هم سن من بود ولی یه دختر 13 ساله و یه دخمل 7 ساله داشت و تعجب میکرد که دخمل من هنوز سه ساله شو و میگفت پس دومی رو کی میاری دلش خوش بود , دومی ؟ چی میگه ؟ میدونم تو هم از اینکه یه خواهر یا برادر داشته باشی شاید خوشحال باشی ولی فعلا به قول مهران مدی...
19 تير 1392

17تیر 92

سلام سلام  دخمل گلم حالا واسه خودت خانمی شدی و منم یکم حال و حوصله م اومده سر جاشو دارم شروع میکنم واسه نوشتن راستش رو بخوای وقتی سریال کنان بیگ و لامیا رو میبینم به لامیا حسودیم میشه که حس نوشتنش همیشه باهاشه و خودم دوست داشتم بیشتر تو یه دفتر مینوشتم چون قشنگتره بهر حال اومدم که در خدمت شما باشم عشقم . نیمی از اولین ماه تابستون هم شد و روزها دارن به سرعت برق و باد میگذرن مسئله خونه هم که فعلا منتفی شده و ما هم دیگه کار خاصی نداریم که فکر و ذهنمون رو بهش دچار کنیم با بابایی تصمیم گرفتیم حالا که نمیری مهد حداقل چند جایی کلاس اسمت رو بنویسیم تا حوصله شما بیشتر از این سر نره من بیشتر دوست داشتم شنا و نقاشی بری , اما با تمایل شما...
18 تير 1392