آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

جمعه 1 آذر

(این عکس واسه شما ست عشقم بوس بوس) دیشب مدام فربد بیدار میشد و باعث میشد که ما هم بیدار شیم بخاطر همین شب جالبی نبود و کلی کلافه شدیم بیشتر مامانش که دیگه خسته شده بود .صبحونه رو خوردیم و تصمیم گرفتیم بریم بیرون ولی نمیدونم چی شد که آخرش بابایی جون و پسرخاله داریوش رفتن و ما خانمها بعلاوه فربد کوچولو موندیم خونه و کلی غیبت و چک کردن فیس بوک شد کارمون . بعد خوردن ناهار هم یه استراحت جزیی رفتیم که یه دوری بزنیم هوا هم خیلی سرد بود اول رفتیم سمت جمهوری تا مسیر رو به پسر خاله م نشون بدیم بیشتر مغازه ها بسته بود و ولی به همون مغازه هایی که باز بود سرکی کشیدیم و یه کتونی واسه شما خریدم پسرخاله هم یه بوت خوشگل واسه پسرش خرید از سرما زود ب...
3 آذر 1392

پنجشنبه 30آبان

بعد کلی بریم و نریم خونه عمه , بالاخره سپیده جون گفت که امروز بعد ناهار میان پیش ما و فربد رو میزارن پیش ما و بعد میرن یکی دوساعتی بازار , و منم مجبور شدم قبول کنم کلا از این کار خوشم نمیاد چون از مسئولیتی که قبول میکنم میترسم ممکنه هر لحظه اتفاقی بیافته که خارج از ذهن و پیش بینی آدم باشه بخاطر همین تا سعی دارم اینطور مسئولیتها رو به عهده نمیگیرم ولی بخاطر سرمای هوا دلم نیومد بچه رو ببرن ناگفته نمونه که فربد هم مدام هوای مادرش رو میکرد و کلی بغض که دلم داشت ریش ریش میشد وقتی مامانش رو دید از خوشحالی گریه کرد و من مونده بودم این احساس یه بچه یکسال و سه ماه رو چی میشه اسم گذاشت . کلی باهم بازی کردین و فربد هم چون چند ساعتی رو با من بو...
3 آذر 1392

این هفته

سلام دخملی خودم , خوبی عشقم الان که داری این مطالب رو میخونی میخوام بخندی و شاد باشی نمیدونم کنارتم یا نه ولی میخوام منو ببوسی یه بوس شکلاتی . این هفته اتفاق خاصی نیفتاد که برات بنویسم و بخاطر هوا و سرما بیشتر خونه بودیم البته یه روزش باهم رفتیم باغ سپهسالار تا یه نگاهی به چکمه ها بندازم و یه روز هم رفتیم هفت حوض که در کل این بازار رفتنها دیگه امری عادی شده واسه ما .یه اتفاق خاص این هفته تولد من بود که شما قبولش نکردی و هر کی زنگ میزد تبریک بگه میگفتی تولد خودمه امان ازدست تو وروجک , راستی امروز که چهارشنبه ست و من هم کلی کار واسه آخر هفته دارم چون سپیده جون اینا میان بردمت سنجش بینایی و همه چیز خوب بود بعد باهم رفتیم بازار م...
29 آبان 1392

ایام محرم ماه 92

امسال محرم ماه مامان جون و دایی حسن و خانمش اومدن پیش ما و برخلاف سالهای قبل تهران موندیم و بعدا شنیدیم که رشت بارون بود و خوشحال از اینکه هوای تهران خوب و تقریبا آفتابی. سه شنبه ساعت 9 یا 10 بود که مامان جون اینا رسیدن و من و شما و بابایی جون رفتیم دنبالشون تو راه هم یه سر رفتیم تا میدونای نارمک تا ببینیم چه خبره . روز تاسوعا هم صبح بعد خوردن حلیم که همکار بابایی جون زحمتش رو کشیده بودن و صبح بابایی و دایی رفتن تا خونه شون تو مجیدیه و گرفتنش آماده شدیم و رفتیم بیرون البته با ماشین و یه دوری تو هفت حوض و محله های اطراف زدیم و با تماس مامان جون با دایی م رفتیم سمت خونه خواهر زاده زندایی که تو ظفر بود و نزدیک خونه شون هی...
25 آبان 1392

جمعه

از اونجایی که امروز صبح زود بیدار شدی کلی بابایی شاکی بود آخه نذاشتی بخوابه و آقایون هم که روی خواب جمعه حساسسسسسسسسسسسس. بعد خوردن صبحونه نشستم تا پرده یی رو که خریده بودم بدوزم دیروز از چند جایی پرسیدم که چند روزه تحویل میدن ولی همشون گفتن چهار و پنج روزه ؛ پس دست به کار شدم تا خودم بدوزمش میدونستم که خیلی سخته ولی به جون خریدم تا تمومش کنم ولی وسطهای کار تو دلم کلی بد وبیراه به خودم گفتم نمیتونستم بلند بگم آخه بابایی جون بهم گفته بود بدم بیرون بدوزم ولی خودم قبول کردم و چاره یی نبود بالاخره تموش کردم و قشنگ شد و خستگیم در رفت ناهار رو خوردیم و بابایی جون گفت ببریمت شهر بازی آخه از صبح بهونه میگرفتی که بریم شهر بازی و...
18 آبان 1392

پنجشنبه 16 مهر ماه

صبح از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتم به یه سری کاراهامون برسیم آخه خیلی وقته هم نرفتیم هفت حوض , از اونجایی که ماه محرمه همجا پر از تکیه و هیت شده و در و دیوار خیابونها سیاه پوش . اول رفتیم کفش فروشی تو هفت حوض که کفشات رو بدم آخه تو عروسی عمو اینقدر ورجه وورجه رفتی پاپیونش کنده شده بود و گم شده و آقاه قول داد درستش کنه ، بعدش هم رفتیم دستمال آشپزخونه خریدیم و چه پارچه هایی که ندیدیم و منم عاشق پارچه با خودم تصمیم گرفتم این سری پارچه های خوشگل رو حتما بخرم ... برگشتنی هم خرده فرمایشات شما رو انجام دادم و تو راه هم یه عکس از  هیت عزاداری نزدیک خونه گرفتیم البته به همراه شما . خلاقیت این بچه ها منو کشته بود . بابایی هم امرو...
18 آبان 1392

دوباره برگشتیم

          سلام دخمل خوشگلم   دوباره اومدم تا برات بنویسم , این چند روز درگیر عروسی عمو بودیم دهم آبان عروسیش بود و ما پنجشنبه صبح ساعت 4 حرکت کردیم سمت رشت شما هم تو ماشین خوابیدی , وقتی رسیدیم بعد صبحونه و کمی استراحت به کارهای عقب مونده و تحویل لباسم مشغول بودیم شب هم رفتیم خونه مامان مینا و خاله ملاحت و بچه هاش اونجا بودن دور هم خوش گذشت . خدا خدا میکردم که روز عروسی بارون نباشه که از شانسمون هم بارون نبود ولی هوا خیلی سرد بود ساعت 3 رفتم آرایشگاه و شما رو سپردم به باباجون ، تا کارهام تموم شه ساعت شد 6 , ای وای دیگه صدای بابایی در اومده بود عروسی ساعت 6 شروع میشد و من هنوز آماده نبودم...
15 آبان 1392